یارالیزهرا :)!
#کشتی_پهلو_گرفته🥀🖤 #پارتششم آن روز که من در خیمهای نشسته بودم و بر کمانی عربی تکیه کرده بودم یاد
#کشتی_پهلو_گرفته🥀🖤
#پارتهفتم
وقتی رسول محبوب من به خانه درآمد ، انگار خورشید پس از چهل شام تیره ، چهل شام بیروزن ، چهل شام بیصبح ، از بام خانه طلوع کرده باشد ؛
دلم روشنی گرفت و من روشنی را زمانی با تمام وجود ، با تکتک رگها و شریانهایم احساس کردم که نور حضور تو را در درون خویش یافتم :)♥️
آن حالات ، حالاتی نبود که حتی تصور و خیالش هم از کنار ذهن و دل من عبور کرده باشد ؛
کودکی در رحم مادر خویش با او سخن بگوید ؟
کودکی در رحم مادر خویش خداوند را تسبیح و تقدیس کند ؟
من شنیده بودم که عیسی _بر شوی من و او درود_ در گهواره سخن گفته بود و وحدانیت خدا و نبوت خویش را از مأذنهی گهواره فریاد کرده بود ...
و این همیشه برترین معجزه در اندیشهی من بود ، اما من چگونه میتوانستم باور کنم که کودکی در رحم مادر خویش با او به گفتوگو بنشیند ، او را دلداری دهد و پیامبری پدرش را شاهد و گواه باشد ؟(:
و من چگونه میتوانستم تاب بیاورم که آن کودک ، کودک من باشد و آن مخاطب ، من باشم ؟
چگونه میتوانستم این شادی را در پوست تن خویش بگنجانم ؟:)
چگونه میتوانستم این شعف را در درون دل خویش پنهان کنم ؟
چگونه میتوانستم این عظمت را در خود حمل کنم ؟:)
شاید آن چند ماه حضور تو در وجود من ، شیرینترین لحظات زندگیام بود ؛
شب و روز گوش دلم در کمین بود که کی آوای روحبخش تو در سرسرای وجودم بپیچد و کی کلام زلال تو بر دل عطشناک من جاری شود ♥️!
ادامه دارد ...