سه تصویر جذاب!
مردانی خوش تیپ و خوش عکس!
🔻یکی همسر دومش را با ۵ گلوله در حمام می کشد!
🔻یکی با چاقو چنان به سر جوان بسیجی می زند که نوک چاقو کج می شود و در یک دقیقه دو نفر را شرحه شرحه می کند!
🔻دیگری دختران ایرانی را به دبی قاچاق می کند و آنان را با قیمت ارزان در اختیار مردان اجنبی می گذارد تا "آزاد باشند هر کاری دوست دارند با آنها انجام دهند"!
🔻جالب این است که هواداران هر سه نفر، دشمن جمهوری اسلامی هستند!
🔻تکلیف تطهیر کنندگان خارجی این جنایتکاران روشن است، اما غربگرایان داخلی به رهبری سلبریتی ها، کاملا حساب شده برای تطهیر اینان نقش آفرینی می کنند.
🔸پی نوشت۱: بچه که بودیم ما را به دلیل حزب اللهی بودن و مسجد رفتن، متهم به شستشوی مغزی می کردند! حالا هر چه می گردم تا در میان اتهام زنندگان سابق، کسی را پیدا کنم که حساب و کتابی در مبانی اعتقادی و حتی سبک زندگی اش داشته باشد، پیدا نمی شود!
🔸پی نوشت ۲: می گویند از دزدی و فساد بگو! این سه عکس می تواند نماد شیوع دزدی و فساد باشد.
یکی وزیر، یکی فعال بخش خصوصی و دیگری کارمند یا کارگر فلان نهاد یا وزارتخانه!
خلاص!
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
📣 آماده سازی خیابان های جاکارتا برای استقبال از رئیسی
🔺رئیس جمهور امشب به دعوت رسمی همتای اندونزیایی عازم جاکارتا می شود.
🔺آخرین سفر رسمی و دوجانبه روسای جمهور ایران به اندونزی «۱۷سال» قبل بوده است.
🔺این کشور ۱۰سال متوالی است که رشد اقتصادی سالانه ۵درصد را تجربه می کند.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
سه شنبه 2 خرداد ماهـتون زیبا
امروز برای تک تکتون
از خدا میخوام🍃🌷
بیشترین برکت
گرمترین محبت
شیرینترین مهربانی
بادوام ترین شادی و
جاریترین معجزهی خدا
نصیب لحظههاتون باشه🌷
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
⭕️💢⭕️
حمله ترکیبی شیطان، دارای یک پروتکل ثابت است:
۱. اول مقاومت فرد شکسته میشود،
۲. سپس به کاری که مطلوب شیطان است، دعوت میشود.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
سردار علیاکبر احمدیان دبیر جدید شورای عالی امنیت ملی کیست؟
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_چهارم
انبه ها را از چنگش درآوردم و توی زنبیل انداختم.
_کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم!
چشم هایش گرد شد.
_پناه بر خدا!
_تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمیزنم.
اخم کرد و سری به تأسف تکان داد.
_ از قضا موقعی به خانهشان رسیدم که داشت به زنها درس میداد. خانه کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت:(خوش آمدید!) خیال می کردی ان اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیهای از قرآن را توضیح داد. بعد به سوال ها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریهاش میگرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم:( همین؟ بهد چه شد؟)
گفت:( کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمیکردم دختری به آن جوانی، آنقدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد. چقدر دلربا و شیرین بود!)
باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
_با او صحبت نکردی؟
_نکند انتظار داشتی همانجا برایت خواستگاریاش میکردم؟
_نه، ولی....
_ مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد بفهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم:( از دو محله بالاتر کوبیدهام و آمدهام تا سر پیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز میآمدم.) ریحانه خودش رفت و برایم خرما با شربت آورد.
ساکت ماند و باز به چهرهام خیره شد. پرسیدم:(دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیدهاند، نگاهم میکنی؟)
_باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزنِ دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرفته بودند که انگار سالهاست با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم.
ساکت ماند.به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم:(بگو چه گفت؟ چرا هر بار که دو جمله حرف میزنی، اینقدر زانوهایت را میمالی؟)
_ صبر داشته باش بچه! یک سال آنجا نبودهام که انتظار داری اینجا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی میگفتم؟
_مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی.
_پرسید:(خانهتان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.) گفتم:(باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید....)
فریاد زدم:(ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی کنی. یکبار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.)
عاقل اندر سفیه، چشم غرهام رفت.
_ دندان به جگر بگیر! گوش کن بعد حرف بزن! گفتم:(لابد نام ابونعیم زرگر را شنیدهاید.) چشم های ریحانه درخشید. مادرش گفت:(بله، او را می شناسیم.)گفتم:( ما همسایه آنها هستیم.) آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت:( این گوشواره ها را از مغازه آنها خریدهایم.)
باز ساکت شد و لبخند زیرکانهای زد. از کوره در رفتم.
_منظورت را از این ادا و اطوارها نمیفهمم. چرا باز ساکت شدی؟
زانوهایش را مالید.
_تو واقعا خنگی! به حرفی که ریحانه زد، دقت نکردی؟
_کدام حرفش؟
_ریحانه دختر باسوادی است. از روی حساب و کتاب حرف می زند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریدهایم. گفت: از مغازه آنها خریده ایم. میدانی این یعنی چه؟
_سر در نیاوردم.
_نه، نمیدانم.
_یعنی مغازه ابونعیم و هاشم.
_منظور؟
_او اینجوری به تو اشاره کرد.
_خب حالا این یعنی چه؟
_یعنی اینکه او هم به تو علاقه دارد.
زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود، کنار زدم.
_تو را خدا اینقدر آسمان و ریسمان به هم نباف! هیچ وقت این حرف ساده او، این معانی را که تو می گویی نمی دهد.
_پس چه معنایی میدهد جناب عقل کل؟
_ چون میداند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته <<مغازه آنها>>. حالا بگو بعد چه شد؟
با دلخوری و اخم زانوهایش را مالید.
_خیلی خوب. شاید هم حق با تو باشد. خواهش میکنم ادامه بده!
همچنان با دلخوری، لب و لوچهاش را ورچید.
_من گفتم:( عجب گوشواره خوشگلی است! آفرین به ابونعیم و دست و پنجه اش!) آن وقت مادر ریحانه گفت:(این را نوهاش هاشم ساخته.) من به ریحانه نگاه میکردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
امام خمینی(رحمت الله علیه):
خرمشهر را خدا آزاد کرد.
سالروز آزادی خرمشهر برهمه ملت شریف ایران مبارک و خجسته باد
#خرمشهر
#خرمشهر_شهر_خون
●➼┅═❧═┅┅───┄
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃