eitaa logo
ذره بین🔍
89 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎬 /خودسازی ✖️ با اینکه خیلی بهش مدیونم، اما فلان رفتارش دیوانه‌ام کرده ! ✖️ با اینکه خیلی نسبت به من مهربونه، اما بعضی حرفاش همش رو اعصابمه! ✖️خیـــلی خوبی‌ها داره، اما من نمی‌تونم فلان کارش رو بپذیرم و تحملش کنم! اینجور وقتها باید چکار کرد؟ چجوری به قضیه نگاه کرد؟ چجوری انتقاد کرد؟ دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینفلوانسر معروف بوسنیایی و مجری تلویزیونی: فقط میگم، ما هیچ خبری از ایران نداریم. وقتی برگردم بوسنی با صدای بلند از این کشور و مردمش دفاع خواهم کرد در مقابل پروپاگاندا و دروغ های دشمنان شان. این شانسی نبوده، تو ۴ شهر بودم و به همان یک نتیجه رسیدم. در ایران مردمان خوشحالی زندگی میکنند، از ما بیشتر، از ماهایی که ادعای اروپایی بودن و حقوق بشری را به سر میزنیم 🔗 Кенан Чорбо 🕋 دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 _برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروتمند نیست.اگر پسر وزیر، مانند قنواء،‌ بازیگر خوبی باشد، آن دو به درد هم می‌خورند. تو هم بهتر است به فکر خودت باشی، وگرنه چطور میتوانی تحمل کنی که بانویت قنواء، مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟_امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش، شمشیری را از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت‌زده نشوم. _لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه‌ای سرگرم تماشای ماست. از ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر، دونیم کند، نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت. به پیشانی‌اش خورد. ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم:( اه، باز هم نمایش!) امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که میخندید، شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء به من گفت:( حالا تو باید بروی توی صندوق. تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.) بدون آن که برگردم گفتم:( امینه یا پسر وزیر برای این نقش مناسب‌ترند.) _بهتر است گوش کنی، وگرنه راهی سیاه چال می‌شوی. امروز به اندازه کافی حرف‌های زیادی زده‌ای! فراموش نکن کجایی و من کی هستم. فکری کردم و گفتم:( اتفاقاً موافقم.) _موافق رفتن توی صندوق؟ _نه، اتفاقاً خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امینه دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده، گفت:( چرا سیاه‌چال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاه‌چال جای وحشتناکی است. پشیمان می شوید.) قنواءگفت:( پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دوتا میمون و چند طوطی سخنگو دارم. میخوای آنها را ببینی؟) به طرفشان چرخیدم. _ به شرط آنکه نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم. قنواء شانه بالا انداخت. پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:( فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟) نمی‌توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه مردم حلّه خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم میرسید. _ قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد. قنواء آهسته گفت:( از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده‌ام. ) _مردم بالاخره می‌فهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر در آمده‌ای و در بازار، دست فروشی و گدایی کرده‌ای. با قیافه‌ای غمگین گفت:( اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه میشوم!) آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی میکند. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را نادیدنی بود، دیدیم. قنواء‌ همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. _ یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده‌ام. _ پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید. _نقشه‌ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور میکنیم، چهارنعل تا نخلستان‌های بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم. _ آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟ _داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر! _ بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبل از آنجا را ببینم. امروز سیاهچال را می‌بینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف میزنیم. کوتاه آمد و گفت:( پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود باتو ب سیاهچال رفته‌ام تعجب می‌کند. بهتر است صرف نظر کنی!) _ تو میتوانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمی‌گردم. از سیاهچال که نمی ترسی؟ ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
هرکس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود ✅ دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ┄┅─✵💖✵─┅┄ دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔹صبحانه در عمان 🔹ناهار در کویت 🔹شام در امارات 🔺چاره ای نیست جبران هشت سال کار نکرده و خزانه بدهکار، همت بلند میخواد و اراده قوی دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔴 برای آنان که زبان دنیا رو بلدند... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃