ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سیُ_پنجم
_برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می بافد و پدرش ثروتمند نیست.اگر پسر وزیر، مانند قنواء، بازیگر خوبی باشد، آن دو به درد هم میخورند. تو هم بهتر است به فکر خودت باشی، وگرنه چطور میتوانی تحمل کنی که بانویت قنواء، مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟_امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش، شمشیری را از دیوار جدا کرد. آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشتزده نشوم.
_لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنهای سرگرم تماشای ماست.
از ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرفش انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر، دونیم کند، نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت. به پیشانیاش خورد. ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. نالیدم:( اه، باز هم نمایش!)
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد. با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که میخندید، شمشیر را از او گرفت. صندوق خالی بود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء به من گفت:( حالا تو باید بروی توی صندوق. تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند.)
بدون آن که برگردم گفتم:( امینه یا پسر وزیر برای این نقش مناسبترند.)
_بهتر است گوش کنی، وگرنه راهی سیاه چال میشوی. امروز به اندازه کافی حرفهای زیادی زدهای! فراموش نکن کجایی و من کی هستم.
فکری کردم و گفتم:( اتفاقاً موافقم.)
_موافق رفتن توی صندوق؟
_نه، اتفاقاً خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.
امینه دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده، گفت:( چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاهچال جای وحشتناکی است. پشیمان می شوید.)
قنواءگفت:( پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دوتا میمون و چند طوطی سخنگو دارم. میخوای آنها را ببینی؟)
به طرفشان چرخیدم.
_ به شرط آنکه نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.
قنواء شانه بالا انداخت.
پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:( فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟)
نمیتوانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه مردم حلّه خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم میرسید.
_ قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.
قنواء آهسته گفت:( از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کردهام. )
_مردم بالاخره میفهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر در آمدهای و در بازار، دست فروشی و گدایی کردهای.
با قیافهای غمگین گفت:( اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه میشوم!)
آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی میکند.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را نادیدنی بود، دیدیم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم.
_ یکی دو روز است برای آن نقشه کشیدهام.
_ پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید.
_نقشهام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور میکنیم، چهارنعل تا نخلستانهای بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم.
_ آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟
_داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر!
_ بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبل از آنجا را ببینم. امروز سیاهچال را میبینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف میزنیم.
کوتاه آمد و گفت:( پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود باتو ب سیاهچال رفتهام تعجب میکند. بهتر است صرف نظر کنی!)
_ تو میتوانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمیگردم. از سیاهچال که نمی ترسی؟
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃