eitaa logo
ذره بین🔍
89 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
4هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 _اسمش به نظرم آشنا نیست. _ ۵۰ سال پیش از دنیا رفته است.این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. میخواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه‌اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم.خورشید میرفت که از بالای شاخه ها،خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده‌ام!ضعف کرده بودم. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم.خدا او را بیامرزد! مرد زحمتکش و درستکاری بوده است.این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد. _یادم نمی‌آید چیزی در این باره به من گفته باشد. _ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دُملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست.هر سال، فصل بهار، این دُمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده.فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمی‌توانسته به کار و زندگی اش برسد. میدانی که روستای <<هرقل>> نزدیک حلّه است. اسماعیل آنجا زندگی می‌کرده. _بله می‌دانم کجاست. در سفر دو سال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. _اسماعیل به حلّه می‌آید. سراغ عالم بزرگ حلّه را می‌گیرد، مردم نشانی خانه <<سید بن طاووس>> را به او می دهند و می گویند:( او از بزرگترین و پرهیزکار ترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلات شان به سراغش می روند.)اسماعیل می‌رود پیش<<سید بن طاووس>>. جراحت پایش را نشان میدهد. سید بن طاووس با خوشرویی قول میدهد که برای بهبودی اش کمک کند. _چیزهایی از بزرگواری و دانش او شنیده‌ام. _سید، جراحان حلّه را حاضر می کند تا دُمل را معاینه و معالجه کنند. آنها می گویند دُمل روی رگ حساسی قرار گرفته علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید می‌گوید اگر چاره دیگری ندارد، این کار را بکنید. می‌گويند: امکان زیادی دارد موقع جراحی، به آن رگِ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد. سید، اسماعیل را به بغداد می‌برد. آنجا هم دُمل را به زبده‌ترین جراحان آن شهر نشان می دهد. آن‌ها همان حرف جراحان حلّه را می زنند. سید می‌خواسته به حلّه برگردد. اسماعیل می‌گوید حالا کتاب بغداد آمده‌ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم. در سامرا، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. بعد به <<سرداب مقدس>>می رود و امام زمان را نزد خدا، شفیع خود قرار می‌دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند. _سرداب مقدس کجاست؟ _ محلی است که امام زمان از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد. بسیاری، در آن سرداب، خدمت آن حضرت رسیده‌اند. اسماعیل چند روزی را سامرا می‌ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده. روز پنجشنبه‌ای بیرون شهر، در دجله غسل می کند. لباس پاکیزه‌ای می‌پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می رسد، چهار اسب سوار در مقابل خود میبیند. سه نفرشان جوان و چهارمی، یک پیرمرد بوده. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته.آنها به او سلام می کنند. فکر می کند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه اند.مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته و از او می پرسد:( فردا باز می گردی؟) اسماعیل جواب میدهد:( بله، فردا به حله برمیگردم.) آن مرد می گوید:( پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم.) اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دُمل پایش دست بزند. میترسیده دوباره خون و چرک بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تأثیر هیبت آن مرد قرار میگیرد و پیش میرود. آن مرد، روی اسب خم میشود، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه میدهد، دست دیگرش را روی زخم می گذارد و به فشار می دهد. اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده می گوید:(رستگار شدی، اسماعیل!) تعجب می کند اسم او را از کجا می دانند. پیرمرد می گوید:( ایشان امام زمان تو هستند.) اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش میرود و پای امامش را میبوسد. آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرمایند:( برگرد!) اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، میگوید:(حالا که شما را دیده ام، رهایتان نمی‌کنم. )امام می‌فرماید:( مصلحت در آن است که برگردی.) اسماعیل باز می‌گوید:( از شما جدا نمی‌شوم.) در این موقع آن پیرمرد می‌گوید:(اسماعیل! شرم نمی‌کنی؟ امام زمانت دوباره به تو دستور بازگشت دادند.) اسماعیل به خود می آید و ناچار می‌ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید می شوند. ادامه دارد...‌‌‌. دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃