ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_سوم
باز لبخندی زد و گفت:( امیدوارم خداوند از تو قبول کند! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند.)
بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همانجا، پشت در ایستادم.چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگهشان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجهام میدهد و مرتب ریحانه را به یادم میآورد. از خودم پرسیدم:( آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سر آورده ساختگیاش گولم زد؟) شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینار ها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند.
هنوز دلتنگیام باقی بود. زیر لب گفتم:( ای پیرزن تنبل! تا تو برگردی، جانم به لب می رسد.)باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی تاب بودم و ارادهای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمیدیدم. امانم نبود که اونم حباب از در وارد شود و همان کنار در از پرسوجو کنم.
سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری میکرد، ولی همان سایه بان بر من فشار می آورد؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران کننده بود. داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی، فاصله میگرفتم. فریاد زدم:( خدایا،کمکم کن!)
بعد آرامتر گفتم:( خدایا، اگر آن جوان واقعاً وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم میدهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی، بد است؟ خدایا، میشود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم؟ آیا منتظر است به خواستگاریاش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟)
پیشانیام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم:( ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچهگانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد و خواستگاریاش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان، شهد سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد. بیچاره! ریحانه چندسالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر میکرد به خواستگاریاش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ نه ان که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشوارهای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگزحاضر نمیشود دختر گلش را به یک سُنی بدهد؟)
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در برپاشنه چرخید. ام حباب بود. با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشتم میان نفس زدن هایش، غرولند کند. خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی فکر بود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
_خیلی دیر کردی ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفتهای!
لبخندی مهربانانه زد و گفت:(به سلیقهات آفرین میگویم! فکر نمیکردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.)
خوشحال شدم. گفتم:(تعریف کن ام حباب. همه چیز را موبه مو برایم بگو.)
به چهرهام دقیق شد.
_چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟
خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت.
_خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر مینشینیم و حرف میزنیم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃