ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_نهم
گروهی از زنان، هیاهوکنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بیهوش شوم. چشمانم از وحشت، دو دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی وارد شد. زنان خدمتکار تعظیم کردند. لابد او مرجان صغیر بود. امینه با تشتی که آفتابهای نقرهای در آن بود، گوشهای ایستاد. با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم پوزخندی به جواهرات روی تاقچه نگاه کرد. به طرفم آمد. سلام کردم. جوابم را نداد. نگاهش را به سمت هلال چرخاند.
_امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما.او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل بردهای سیاه درآوردی و نام جوهر را بر خود گذاشتهای.
هلال با ناله به امینه گفت:( چطور توانستی این کار را با من بکنی؟) امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. با اشاره حاکم، امینه، تشت را جلوی هلال گذاشت.
_دست و روی خود را بشوی تا همه، بار دیگر، قیافه زشت و بد فرجام تو را ببينيم.
امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود را شست. عجیب بود که امینه نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. حق را به هلال دادم. ذرهای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت میبرد. زن ها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان میکردند. حاکم فریاد زد:( ساکت!)
همه ساکت شدند و مرتب ایستادند. امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره در آن بود گذاشت. کنار هلال زانو زد و با دستمال، مشغول خشک کردن دست ها و صورت او شد. هنوز بعضی از قسمتهای دست و صورتش سیاه بود. با چنان علاقهای سرگرم خشک کردن صورت هلال بود که باورم نمی شد. پس او را دوست داشت. امینه رو به حاکم کرد و گفت:( من سالهاست که صادقانه به دخترتان قنواء خدمت کردهام. خواهش می کنم هلال را به پاس خدمت صادقانه من ببخشید!)
حاکم غرید:( امکان ندارد.)
امینه هلال را در آغوش کشید و گفت:( من بدون او میمیرم. اگر قنواء اینجا بود، دل شما را برای بخشیدن هلال نرم می کرد.)
حاکم باز غرید که:( همان بهتر که اینجا نیست. همه این بازیها زیر سر اوست.)
به اطراف نگاه کرد.
_راستی، این دختر بازیگوش ما کجاست؟
برای من هم جای سوال بود که قنواء را میان آنها نمی دیدم. حاکم به طرف سکو رفت و درِ صندوقچه را باز کرد. با دیدن میوه های توی آن، فریاد کشید:(اینجا چه خبر است؟ این مسخره بازی ها چیست؟ چرا جواهرات، روی طاقچه ریخته؟ این میوه ها توی صندوقچه چه می کند؟ این جوان کیست؟ با هلال توی این اتاق چه کار دارد؟ یکی توضیح بدهد!)
داشت به من نگاه میکرد. نفسم به شماره افتاد. امینه گفت:( راستش همه چیز زیر سر این غریبه است. هیچکس نمیداند اینجا چه می کند. شاید دزد باشد؛ شاید هم جاسوس.)
موی تنم راست شد. میخواستم خودم را از پنجره پایین بیندازم و اگر زنده میماندم، پا به فرار بگذارم. هلال گفت:( اجازه بدهید، زود قضاوت نکنید! این جوان نامش هاشم است. پسر وزیر را کشته و بعد قنواء را دزدیده و جایی که تنها خودش میداند قایم کرده.)
امینه گفت:( حقیقت همین است. حالا هم میخواست جواهرات و زینتآلات بانویم قنواء را بردارد و ببرد.
گیج شده بودم. خواستم از آن ها فاصله بگیرم که حاکم، چشم های پف آلودش را از هم دراند و گفت:( تکان نخور!)
کنار هلال نشست و به او گفت:( میدانستم بیگناهی. تو خیلی سختی کشیدهای. برای جبران آنچه برتو رفته، حاضرم هر بلایی که بگویی، سر این جوانک بیاورم.)
زن ها به هلال نزدیک شدند. اطراف تشت نشستند و به او چشم دوختند. به پدربزرگم فکر کردم که در آن احوال، راحت توی مغازه نشسته بود و از آنچه به سرم میآمد، خبر نداشت. هلال از روی خشم، نگاهی به من انداخت و گفت :( بگذاریدش به عهده خودم. میدانم با او چه کار کنم.)
صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بینیاش بیرون کشید. بینیاش از حالت متورم درآمد و کوچک و متناسب شد. از زیر لبها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود، بیرون آورد و توی تشت انداخت. باورش برایم سخت بود. او قنواء بود. دستار از سر برداشت. موهایش روی شانه ریخت. نگاهم را پایین انداختم. امینه پارچهای روی سر او انداخت. حاکم و زنها از خنده منفجر شده بودند. قنواء نمیخندید. صورتش را بالا گرفت تا امینه، دوده های دور صورتش را پاک کند. نتوانستن لبخند بزنم. هنوز از وحشت، زانوهایم میلرزید.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃