eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 نمی توانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجرایی انتظارم را می‌کشد. پدربزرگ سفارش های زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم. از هیجان، همه‌شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم. وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم.از آنجا حیاطی بسیار بزرگ ساختمان های دو طبقه و سه طبقه اطراف آن پیدا بود.خدمتکار سعی می‌کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دست، راهنمایی‌ام می کرد. از چند پله پایین رفتیم. از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آب‌نمایی بزرگ داشت.چند اردک و غاز و پلیکان در آن، زیر سایه درختان شنا می کردند. اطراف آب‌نما، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ. وارد سرسرایی دیگر شدیم. چند نفری روی تختی چوبی، مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند. به پله‌هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می‌کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت. زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد. _من<< امینه>> هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء. اشاره کرد از پله ها بالا برویم. او را به یاد آوردم. با خانم‌ها برای خرید به مغازه آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی سنگی که جلویشان نرده‌ای چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر بود. میان سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت:( اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و کارتان را انجام دهید.) پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دلپذیری بود. دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره ها پرده هایی گرانبها آویزان بود. پرده ها را کنار زد. قسمتی از باغ، نیمی از شهر، رودخانه فران و پل روی آن، به چشم آمد. پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت. به طرفین سکو رفتم. کنار بالش ها و زیرانداز هایی از خز، ظرف‌هایی پر از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده‌اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه‌ای از طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. اتاقی که در آن ایستاده بودم، برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود. ساعتی گذشت. خبری نشد. گاهی کنار پنجره می‌ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی دو بار تصمیم گرفتم بروم از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم. چند خنجر و شمشیر و سپر جواهرنشان به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم. آن را از شال حریری که به کمر بسته بودم، گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که توی طاقچه ای، در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم. چرخیدم و خودم را تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه‌ای ظریف و درخشان داشت. نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قرار است کارم را با جلا دادن آن سلاح ها شروع کنم. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرضی کردم. این کار را بارها تکرار کردم. با این تصور که زندانی هستم و می‌خواهم فرار کنم، به پشت در رفتم. با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود. صندوقچه‌ای چوبی در دست داشت. با صدای نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده راه را باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار سرجایش آویزان کردم. _ مرا ببخشید! حوصله‌ام سر رفته بود، برای همین.... امینه گفت:( شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده سیاه، معذرت خواهی کنید.) پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت. ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃