eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
145 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
10_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
17.28M
|مستند صوتی 🟦🟨 ============= 🔻[مروری بر نکات ] : 🔹واقعه ششم 🔹ماجرای فرشید و بلایی که سرش آمد 🔹حقیقتی که در دنیا دیدم 🔹شیطانکی که با همسر فرشید صحبت می‌کرد 🔹گناهانی که به پای سمیرا نوشته می‌شد. 🔹به هرکس نگاه می‌کردم تا برزخ او را می‌فهمیدم. 🔹بی‌حجابی حق‌الناس است. 🔹با این روایت تنم لرزید. 🔹مدلی از تجربیات نزدیک به مرگ 🔹آهی که باعث می شود، مسلمان نمیری 🔹حق الناس عنوان قصدیه ندارد 🔹اعمالی که فکر می‌کنیم برای رضای خداست. 🔹هر عملی که از انسان سر می‌زند، باید پیوست الهی داشته باشد. 🔹برای هر کاری، باید حجت داشته باشیم. 🔹افرادی که با مردم سروکار دارند، گوش کنند. 🔹کار سخت قضاوت 🔹ریز به ریز حساب کتاب را دیدم 🔹عاقبت مال حرام 🔹رزق انسان، ثابت است. 🔹حمله به آرزوها، کار شیطان 🔹شک آری، تمسخر نه 🔹تعبیر قرآنی تمسخر 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می‌کرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دو سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی‌شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می‌شدی، بوی خوشی به استقبالت می‌آمد. پس از هر راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می‌رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می‌رسیدی. دوسوی رخت کن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آن ها می‌گذاشتند. میان رخت کن، حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی. از صحن حمام که بیرون می‌آمدی، نرسیده به رخت کن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می‌انداخت. پاهای خود را پاشویه سنگی حوض، آب می‌کشیدی و سبک بال بالای سکو می‌رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رخت کن، بلند و گنبدی بود. آن بالا، نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می‌کرد و در آب حوض می‌افتاد. نورگیرها تمام فضای رخت کن را روشن می‌کردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می‌نشستند و از مشتری ها پول می‌گرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر میکرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می‌آمدند تا قو ها را ببینند. تنی هم به آب می‌زدند و نظافت می‌کردند. ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می‌کرد. ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می‌زد. با دیدن من برخاست و ب سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آن هایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم:( همه بزرگواری ها در شما جمع است.) حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد. مشتری ها برخاستند. هرکدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش <<مسرور>>، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آنجا کار می‌کرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهره‌اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشت و گذار و بازی های من و ریحانه، همراهی‌مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت:( گرفته ای! طوری شده؟) دست‌پاچه شدم. گفتم:( در مقابل شما مثل یک تنگ بلورم. با یک نگاه، هرچه را در ذهن و دلم می‌گذرد می‌بینید. دستم را فشرد و خندید. _ ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود می‌آمد پیش من. به چهره مهربانش نگاه کردم. چطور می‌توانستم بگویم که ناراحتی‌ام به خود او مربوط می‌شود. چهره‌اش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده ای داشت. لبخند که می‌زد، دندان های زرد و بلندش بیرون می‌افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشم‌هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت. سال‌ها پیش پدربزرگ گفته بود:( هیچ کس باور نمی‌کند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.) از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتری ها می‌آمد. مسرور، با حوله ای، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون می‌آمد. آن مرد، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می‌کردند و لباس می‌پوشیدند. دونفر آماده می‌شدند وارد صحن حمام شوند. مسرور، حوله هرکس را که می‌گرفت، جایی می‌گذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها به قو ها بود. میخواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. می‌دانستم که با آرامش به حرف هایم گوش می‌دهد، اما نمی‌دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوش بختی می‌کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، راحت بود. برای اینکه زیاد ساکت نمانده باشم. گفتم:( در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را لگد کنم.) ابوراجح گفت:( ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟ نمی‌دانم باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.) ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃