eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 _اگر دقت کرده باشی، می‌بینی که شفای اسماعیل هرقلی، مساله‌ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آن ها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت می‌کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی‌کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان. دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد. _طبق قولی که داده‌ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسب‌ ها را آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمی‌دادم نمی‌توانستم به سیاه‌چال بروم. پیشانی‌ام را بوسید و گفت:( اگر پرهیزکار باشی، خدا کمکت می‌کند. این کار که تمام شد، به مسجد می‌روم و برایت دعا می‌کنم. تو امروز دل امام زمان را شاد کرده‌ای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!) به طرف دارالحکومه که می‌رفتم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. دلم میخواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله انداخته بودند، هرچه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند. ناهارمان ماهی بود. ام حباب آن را عالی درست می‌کرد. هر وقت مهمان داشتیم، با دستپخت او، سرمان را بالا میگرفتیم‌. سرسفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص ام حباب هم بود. کم غذا خوردم. او ناراحت شد. _گربه از این بیشتر غذا می‌خورد. پدربزرگ گفت:( اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری، بگو ما هم بیاییم!) از ظرف شربت خرما و انگور، کمی نوشیدم. _با شکم پر ک نمی‌توانم به سوارکاری بروم. _مبارک است! نمایش تمام شد؟ نوبت به سوارکاری رسید؟ ام حباب گفت:( چ عیب دارد! قنواء می‌خواهد به شوهر آینده‌اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.) هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم. _موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده‌ایم. _مهمانی حاکم؟ سر تکان دادم. _حاکم خرواری چند است! ام حباب گفت:( باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم. راستی، نگفتی کی دعوتمان کرده.) _ابوراجح ازمان دعوت کرده. پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید. _خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم، اما رفتن به خانه ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت‌بخش است. ام حباب لب ورچید و گفت:( حیف شد! من نمی‌توانم بیایم. همه‌اش تقصیر این آقاست!) به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت:( مثل اینکه اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!) _آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، ام حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش، ام حباب را با ما ببينند، می‌فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می‌شود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانه‌اش دعوت کرده، پشیمان می‌شود. ام حباب گفت:( حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب را بالا می‌اندازی، صدتا چرخ میخورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چ در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.) به او گفتم:( در عمرم زنی ب سادگی تو ندیده‌ام. برای رضای خدا، حرف ک میزنی، کمی هم فکر کن.) ام حباب قهر کرد و پشت ب من نشست. _خجالت نکش! حرف دلت را بزن. یک‌بار بگو من خُل و چلم! در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده‌ای نداشت. پدربزرگ پیش از آنکه برای استراحت ب اتاقش برود، گفت:( توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواسته‌ام ک ابوراجح و خانواده‌اش را به راه راست هدایت کند. خدا می‌داند چقدر دلم می‌خواهد روزی ب خانه‌اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله‌ای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس! این ها آرزوی قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم.) ام حباب ک گوش ایستاده بود، گفت:( تو چرا اینطوری حرف میزنی ابونعیم! این چیزها ک برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحت‌تر است.) خندیدم و گفتم:( چ می‌گویی ام حباب! خدا ک مثل ما آب نمی‌خورد. ) پدربزرگ خندید، اما ام حباب نگاه تندی ب من انداخت و ب آشپزخانه رفت. قهر ک می‌کرد، جان آدم را به لبش می‌رساند تا آشتی کند. با دیدن قنواء نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. موهایش را زیر دستاری ک ب سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. با کمک سرمه، دوده و موادی که خودش سرهم میکرد، چین هایی مردانه ب پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتاب سوخته به چهره‌اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی‌توانست حدس بزند با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش ب فرمانش هستند. _حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چ خبر؟ ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃