eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 _ تو مرا نمیشناسی. قنواء‌ آهسته و پرسید:( او کیست؟) _ جوانی زحمتکش و درستکار. او و پدرش رنگ رزند. رئیس زندان گفت:( همین طور است. آنها رنگ رزند. پدرش هم اینجاست.) _صفوان را می‌گویید؟ _ بله، آنها دشمن حاکم خلیفه‌اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاه‌چال افتاده‌اند. به قنواء گفتم:( این نمی‌تواند درست باشد.) _ تو از کجا میدانی؟ _از قضا می شناسمشان. راستش را بخواهی، من به حماد مدیونم. یکبار که در فرات شنا میکردم، نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود، غرق شده بودم. همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگی بودند. _مطمئنی اشتباه نمی کنی؟ _ کاملاً. قنواء به رئیس زندان گفت:( این جوان، روزگاری جان ایشان را از مرگ حتمی نجات داده. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.) _مرا ببخشید بانو! چنین کاری بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست. _ باشد. با پدرم صحبت می‌کنم. آن‌ها را از سیاه‌چال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود. _ اما این کار.... _ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد. _ از لطف شما ممنونم، ولی یادآوری می‌کنم که..... _ اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید. رئیس زندان با کلافگی گفت:( اطاعت خواهد شد.) _ آنها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید. غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید. به من اشاره کرد. _کسانی که جان ایشان را نجات داده‌اند، نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب می‌آیند. قنواء در حالی این حرف‌ها را می‌زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می‌کرد. از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم، از قنواء تشکر کردم و گفتم:( به خلاف ظاهرت، خیلی مهربانی!) حواسش جای دیگری بود. _حال عجیبی دارم! همین که حماد، زیر نور مشعل، سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد، بر خودم لرزیدم. آشوبی در دلم افتاد. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت:( قرار نبود حسادت کنی!) با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاه چال وحشتناک شده بودم.شاید اگر این کار را نمی‌کردم، همانجا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سری تکان دادم. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم. اندیشیدم:( مرگ او چه فایده ای دارد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج میکند.) قنواء با شیطنت گفت:( حالا که حسادت می کنی، هر روز به او سر میزنم.) حق با قنواء بود. نمی توانستم به حماد حسادت نکنم. ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعد از ظهر، خوشحال ندیده بودم. وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را مو به مو برایش می‌گفتم، با چنان شور و شعفی به حرف‌هایم گوش می‌داد که انگار داشتم افسانه‌ای هیجان انگیز را تعریف می‌کردم. وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید. _تو کار بزرگی کردی هاشم! همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود. او حتی نمی‌داند آنها زنده‌اند یا مرده. باید بروم خبر بدهم و خوشحالشان کنم. به من خیره شد. _فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیونیم. حداکثر، امیدوار بودم از آنها خبری بیاوری، اما تو با کمک قنواء، از آن دخمه وحشتناک نجاتشان دادی. کاش می‌توانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم! دلم میخواست با شجاعت به چشم‌هایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو می‌خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه میکرد، ولی نمی‌توانست راز عذاب دهنده‌ای را که در دل داشتم ببیند. با خودم گفتم:( چه فایده! حتی اگر او به این وصلت راضی شود، وقتی با جان و دل ب من علاقه نداشته باشد، زندگی مان جز شکنجه‌ای همیشگی چه خواهد بود؟) مسرور، روی سکوی مقابل، مرد تنومندی را مشت و مال میداد. معلوم بود باز هم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح درباره چه موضوعی حرف می‌زنیم. از روزی که از ریحانه، جواب رد شنیده بود، دل و دماغی نداشت. احساس میکردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش می‌اندیشد. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتری ها برخورد می‌کرد که انگار صاحب اصلی حمام است. چندبار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم، ولی می‌گفتم شاید اشتباه کرده باشم. از طرفی ابوراجح از غیبت بدش می‌آمد و چهره درهم می‌کشید. _این جمعه، تو و پدربزرگت، میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را قبول کنید! ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃