eitaa logo
ذره بین🔍
92 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
16_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
18.29M
|مستند صوتی 🟦🟨 ============= 🔻[مروری بر نکات]: 👈«قسمت پایانی» 🔹جریان بیماری همسرم 🔹هر چه را با خدا در میان گذاشتم برایم نوشتند. 🔹دوست داشتم زندگی من، شبیه امیرالمومنین باشد. 🔹خدا به چه کسانی بدهکار است؟ 🔹افتخار عمرم این است که پرستار همسرم بودم. 🔹آخرین باری که همسرم به اتاق عمل رفت 🔹وقتی مادربزرگم را در خواب دیدم؛ فهمیدم کار تمام است. 🔹برای اموات باقیات الصالحات بفرستید. 🔹مواظب بدیهیات زندگی‌ام بودم 🔹در شیطان، برای ما هیچ خیری نیست مگر با مخالفت با او 🔹سختی‌هایی که مبتلا بودم و ابتلائات الهی. 🔹اثر تقوای چشم 🔹نباید شیاطین را به زندگی راه داد 🔹چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟ 🔹شکستن نفس، بسیار سخت‌تر از شکست شیطان. 🔹غفلت، کار اصلی شیطان 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 دو محافظ سیاه‌پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانم ها که آمدند، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانم ها بیست نفری می‌شدند. همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت. جز کوچک‌ترینِ آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. آنها هم بودند. خانم ها عقب‌تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم. بدون توجه به مادر، با قیل و قال، به جواهرات و زینت‌آلات اشاره می‌کردند و درباره زیبایی و ارزش هرکدام نظر می‌دادند. جز سه زن خدمتکار، دیگر خانم ها صورت‌شان را با حریر نازکی پوشانده بودند. تنها چشم‌شان پیدا بود. دوتا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می‌کردند. احساس کردم کوچک‌ترین دختر حاکم را قبلا دیده‌ام. در این دو هفته گذشته، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران‌بهایی خریده بود. پدربزرگ می‌گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زن‌های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خود گفتم:( با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!) به خودم جواب دادم:( زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می‌تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.) می‌دانستم نامش <<قنواء>> است. تمام جوانان حلّه این را می‌دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می‌زد. حتی شنیده بودم چندبار خود را به شکل پسرها درآورده‌ و در بازار، دست فروشی و شعبده بازی کرده است. لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخندزنان به توضیحات من گوش می‌داد. خواهرانش از پشت سر او گردن می‌کشیدند. همانطور که فکرش را می‌کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت:( من یک سری کامل از این مدل را می‌خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.) شبحی از لبخندش را دیدم. داشت از موقعیت خودش لذت می‌برد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می‌کرد می‌تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابدار، سفارش ها را تند و تند یادداشت می‌کرد. به او گفتم چنین بنویسد:( یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.) بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می‌گفتند یا بروند و با دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالاخره پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت:( پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.) پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت:( هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه دهید، خودم به دارالحکومه بیایم.) زن ها می‌خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت:( یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آن هایی را که تعمیر می‌خواهد، مرمت کند.) پدربزرگ گفت:( اگر صلاح می‌دانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما اینجا همه مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیر داریم.) _حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. کسی را که می‌فرستید باید از پس فردا، در دارالحکومه، مشغول به کار شود. پدربزرگ فکری کرد و گفت:( نعمان برای این کار مناسب است. او جلادهنده ها را خوب می‌شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.) قنواء گفت:( بهتر است هاشم را بفرستید. چهره اشراف‌زادگان را دارد.) ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃