Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad1_1633468826.mp3
زمان:
حجم:
17.64M
#بشنوید |مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻[مروری بر نکات #قسمت_ششم] :
🔹ادامه واقعه چهارم…
🔹 مأموریت ویژه شیاطین
🔹شیاطین، از هیچ میتی نمیگذرند.
🔹دیدم؛ لحظه مرگ پیرمردی که شرابخوار بود
🔹وفور تاثیر شیاطین در زندگی انسان
🔹شیطان به چه شکلی در میآید؟
🔹شکارگاه شیطان
🔹فایده ذکر اهل بیت در لحظه مرگ
🔹چه کسانی مورد عنایت اهل بیت هستند؟
🔹روایتی که تکانم داد.
🔹ثمره کدام اتصال بهشت است؟
🔹فرق اهل نجات و اهل حق
🔹🔹مصادیق اصحاب یمین
🔹تصاویر طوایف شیطانی
🔹روایتی که حقیقت آن را دیدم.
🔹گناهانی که عادی شده همان منجلاب است.
🔹اصل عمل را می دیدم نه کاور آن را
🔹بهترین جای جهان برای زندگی
🔹چه کسانی دشمن شیعیان هستند؟
🔹 تأثیر شیاطین در تصمیم انسان
🔹هرکس میخواهد مدافع حق باشد، خود را برای بدترین اتفاقات آماده کند.
🔹راهی برای خلاصی از شیطان
🔹شیطان از دو طریق انسان را میزند؟
🔹 تأثیر مال مخلوط به حرام در زندگی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ششم
_میدانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم:( همه ظرف حلوایت را چند میفروشی؟) گفت:( اگر همه را بخرید، پنج درهم.) پولش را دادم و گفتم:( برو این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتری های کوچولو باش!)
پدربزرگ از ته دل خندید.
_باید بودید و قیافه اش را میدیدید. همینطور چهارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید و رفت.
برایم جالب بود که پدربزرگ، همه چیز را به آن روشنی به یاد داشت.
_این پسر خیلی بازی گوش بود. حالا هم خیلی یکدندگی میکند. مراعات منِ پیرمرد را هم نمیکند. مثل دختر ها خجالتی است. دلش میخواهد یا توی زیر زمین با کوره و بوته وَر برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببينيد هنوز هم این کاغذ ها را سیاه میکند. هر روز با این طرح ها مخم را میخورد. ابوراجح خیلی نصیحتش میکند، اما کو گوش شنوا؟!
احساس کرد زیاد حرف زده است.
_ببخشید! آدم که پیر میشود، به زبانش استراحت نمیدهد. آنقدر از دیدن شما خوشحال شدم که نمیدانم دارم چه میگویم. خدایا تو را سپاس!
مادر ریحانه به گوشواره ای اشاره کرد.
_آمده ایم گوشواره ای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینت آلات لَه لَه نمیزند، اما ما هم وظیفه ای داریم. آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیه ای گل دوزی شده داشت، گذاشتم. حال خودم را نمیفهمیدم. گیج شده بودم. باور نمیکردم که پس از سال ها باز ریحانه را میبینم. انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. میخواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم، اما نمیتوانستم. نگاهم این طرف و آن طرف میپرید. میترسیدم ریحانه و پدربزرگ متوجه رفتارم شده باشند. مادر ریحانه گوشواره ها را برداشت تا به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگر آن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت، بین ما دیواری نامرئی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دلپذیر، دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت.
_نه خانم، این اصلا در شأن ریحانه عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر میداند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متأسفانه چنین گوشواره ای نداریم، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره هایی که داریم، برای دخترم برازنده است.
پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
_طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.
_واقعا قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت میخواهیم.
پدربزرگ به جای اولش برگشت.
_اجازه بفرمایید! من میخواهم نظر ریحانه خانم را بدانم. تو چه میگویی دخترم؟ خیلی ساکتی.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃