ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نوزدهم
_نمیتوانم صبر کنم. باید خبری از او برایم بیاوری. اگر واقعا دوستم داری. همین حالا باید راه بیفتی.
_حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی.نمیدانم این عشق و عاشقی دیگر چه زهر ماری است که شماجوان های ابله را اینطور مریض و بیچاره. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیز ها نبود!شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. اوهم مرا دوست داشت ،ولی وقتی به سفر میرفت هیچکدام دق مرگ نمیشدیم.
ایستادن.وانمود کردم چشم هایم سیاهی میرود.
_راست میگویی.نباید تورا به زحمت بیندازم. توکه عاشق نشدی،من شدم .چشمم کور خودم میروم.اگر شب شد و نیامدم نگران نشويد.
بال بال زنان گفت:(بگیر بشین بچه !من نمیتوانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هرچه باداباد!میروم،اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم،ناراحت نشو!)
ازخوشحالی میخواستم پرواز کنم.
_درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه میآید ودر کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز هم نمیتوانی بدون او سر کنی.
_به همین خیال باش !چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟
این را گفتو رفت تا آماده شود.وقتی با زنبیل خرید بیرون میرفت، گفت:(از جایگاهت تکان نخور. صبحانهات راتا ته بخور. بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.)
پارا که از در خانه بیرون گذاشت،گفت:(خوب فکر کن و ببین جواب خدا را چه باید بدهی. من بیچاره با این پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی؟ هیچی!)
_یادت باشد.نباید بفهمد تو کی هستی.
_فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف میکنم! باید زود برگردم ناهار را آماده کنم.بیکار که نیستم.
هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمیتوانستم در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را میدیدم.
ابوراجح نبود. قوها روی آب بیحرکت بودند. مسرور، توی اتاقک چوبی، داشت سکهها را میشمرد. پرسیدم:( ابوراجح کجاست؟)
شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکهها را قطع کند، شمارهشان از دستش درمیرود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بیمیلی به من نگاه کرد و ساکت ماند.
_حالا بگو ابوراجح کجاست؟
سکهها را با خونسردی توی کیسهای چرمی ریخت و در صندوقچه کنارش گذاشت.
_به من نگفت کجا میرود.
لبه سکو نشستم.
_پس صبر میکنم تا بازگردد.
_شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد.
خواستم بروم که گفت:( اینجا نیایی بهتر است. )
به او نزدیک شدم.
_چرا؟ طوری شده ؟
_میدانی ابوراجح تحت نظر است؟
_از کجا میدانی؟
نتوانست به چشمهایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس میپوشاند.
_خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمیآید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بیجهت گرفتار کنی.
_پس تو چرا اینجا مانده ای؟
_قضیه من فرق میکند. همه میدانند سالهاست شاگردش هستم. در هر شرایطی باید درِ حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجح است.
کنار پرده گفتم:( از اینکه به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع میکردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست. )
_این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاهچال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟
از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچهها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هروقت خدا بخواهد، ظهور میکند. قبرستان شیعیان، کتار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها، در آنجا خود را نشان داده است. پدربزرگ میگفت:( چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟) از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها، نزدیک به پانصد سال میگذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است.
ادامه دارد...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃