ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هجدم
صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط، روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد.
_ چیشده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بیحالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟
گیج و منگ بودم. نمیدانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم.
_ نمیدانم. دیشب بیخوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب میشود، وحشت میکنم.
_ بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمیتوانی بروی. خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود، صدا زد.
_ ام حباب!
ام حباب از آن طرف حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد.
_ بله آقا.
_این بچه، مریض احوال است. امروز در خانه میماند. باید حسابی تیمارش کنی.ظهر که آمدم، باید صحیح و سالم تحویلم بدهی.
_ خیالتان راحت باشد آقا.
رو کرد به من و گفت:( این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کردهای. درست است؟ حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمیرسد. گرفتاریمان که یکی دوتا نیست! از رفتار دیروز قنواء هم برمیآمد که شوهر آیندهاش را پیدا کرده.)
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم.
_ چه میگویی پدربزرگ؟
کنارم نشست و دست روی شانهام گذاشت.
_ تو آنقدر خامی و آنقدر ریحانه، ذهن و دلت را مر کرده که متوجه اطرافت نیستی!
ایستادم. سرم گیج رفت.
_ اگر اینطور است به دارالحکومه نمیروم.
مرا سر جایم نشاند و خودش برخاست.
_ زود تصمیم نگیر. فکرش را که میکنم میبینم اینطوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است؛ با شیعیان دشمنی میکند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش میکنی. یعنی در واقع چاره دیگری نداری.
سرم را میان دست ها گرفتم.
_نه پدربزرگ، نه.
_آرام باش پسرم!
_شما از ثروتمندان این شهرید. به فکر آیندهام هستید، ولی نمیتوانید چیزی را که میخواهم به من بدهید.
ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطرهای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت.
_جوانک دیوانه! نمیدانستم اینقدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کردهای. تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نمیآمد.
ام حباب که چاق و قدبلند بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد.
_خودم این قصاب از خدا بیخبر را خفه میکنم. گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مادرمرده مسموم شده.
از غبغب آویزان و لرزانش خندهام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت:( آه! خدا را شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگو که میخواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از سر تقصیراتم بگذرد!)
پدربزرگ که نمیدانست باید چه کند، به ام حباب گفت:( برو جوشانده ای چیزی برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد.)
رو به من گفت:( باید فکر کنم ببینم چه میشود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.)
_من شب و روز دارم فکر میکنم. هیچ راهی نیست.
قبل از رفتن گفت:( باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست.)
روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلم برایش سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقه فراوانی به من داشت. اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد میدهد. نشانی خانهشان را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش برخورد.
میدانستم همین را میگوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم.
_ مرا ببخش ام حباب! تو به اندازه ی خودت گرفتاری داری. گناه تو چیست که من به این روز و حال افتادهام؟
گوشه تخت نشست و زانوهایش را مالش داد. داشت سبک سنگین میکرد.
_باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید. امروز که حالن تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده.
از او رو برگرداندم.
_خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختر یک حمامی شدهای!
_ همین امروز باید بروی. تو که او را ندیدهای. وقتی او را ببینی، نظرت عوض میشود.
_ من فقط این را میدانم که هیچ دختری در حلّه، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃