eitaa logo
ذره بین🔍
80 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad08_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
زمان: حجم: 16.08M
|مستند صوتی 🟦🟨 ============= 🔻[مروری بر نکات ] : 🔹پاسخ به سوالات 🔹چرا صوت‌ها سانسور می‌شود؟ 🔹از کجا بفهمیم که این مستند زاییده ذهن نیست؟ 🔹مرگ را حس کردم و نزدیک می‌بینم 🔹نیازی به مطرح شدن نمی‌بینم 🔹همین که افرادی متنبه می‌شوند، برای من کافی است. 🔹تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ 🔹ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ 🔹تماس با برادر راوی برای اتمام حجت 🔹جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد 🔹با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان‌پذیر است. 🔹یکی از کیدهای شیطان 🔹تجسم شیطان، تحت اراده خدا 🔹شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند. 🔹ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
☘️☘️☘️💫 به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمی‌رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت:( زود برگرد!) پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت:( سلام مرا به ابوراجح برسان!) نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پررفت و آمد، کسی احساس تنهایی نمی‌کرد. سمسارها، کنار کاروان‌سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می‌زدند. گدای کوری شعر می‌خواند و عابران را دعا می‌کرد. ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیر ها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستون های نور می‌چرخید و بالا می‌رفت. از کنار کاروانسرا که می‌گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کُندر و مِشک، دماغ را قلقلک می‌داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی های بازار، سرگرم کنم، اما نمی‌توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می‌برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی می‌فروختند که خیلی دوست نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می‌گرفت. تشنه ام بود اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می‌کرد و مادر بی توجه به گريه او، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند و تند می‌رفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هرچه را آن بچه برایش گريه می‌کرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه‌شان برای آن زن ببرم. قبلا به این چیزها توجه نمی‌کردم. می‌فهمیدم که حال دیگری دارم. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می‌خورد و پایین می‌رفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی‌داشتم. گاهی از پشت سر، تنه می‌خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می‌گرفتند و از آن تعریف می‌کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون می‌کشید. مار دیگری را دور گرون انداخته بود. دو شِحنه دست ها را بر قبضه شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃