07_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
18.53M
#بشنوید |مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻[مروری بر نکات #قسمت_هفتم] :
🔹واقعه پنجم…
🔹چه شد که شیطان به من غذا داد؟
🔹شیطانی که پشت گردن انسان میچسبد.
🔹احتناک، نحوهی عمل شیطان در قرآن
🔹تسویف یکی از راهکارهای شیطان
🔹هرکس در جبهه خدا فعالتر باشد، از شیطان بیشتر میخورد.
🔹فرمانی که دست شیطان بود.
🔹نحوه شراکت شیطان در اموال واولاد
🔹مشارکت شیطان در اموال به اولاد میرسد.
جنس شیعه
🔹سلول سلولی که از محبت اهلبیت پر است.
🔹عنایت خدا به آدم در برابر حمله شیطان
🔹فلسفه بلایایی که به انسان میرسد؟
🔹تفسیر حملهی شیطان از چهار طرف
🔹کدام فراموشی کار شیطان است؟
🔹مسخره معارف، کار شیطان
🔹شک وشبهه در روابط زن وشوهر
🔹سناریوی شیطانی، که در آن گم میشدی
🔹از زندگی سیر شدم
🔹 تأثیر تعقیبات نماز صبح در دفع شیاطین
🔹چه عواملی شیطان را دور میکند.
🔹گوشهای از اخلاق شیطان
🔹راه تو به شیطان باز نکن
🔹تنها راه خلاصی از شیطان
🔹امکان نداره در مسیر مقابله با شیطان باشی و حمله شیطان بیشتر نشود.
🔹کدام قشر با شیطان بیشتر مقابله میکند
🔹شیطان چه کسانی را یاری میدهد؟
🔹از فرصت باقی مانده برای کمک به دیگران استفاده میکردم.
🔹شیطانی که به دیوار چسبیده چه ماموریتی داشت؟
🔹اتاقی که مملو از شیاطین جاسوس بود.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀☘️🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتم
کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود، به جعبه ی آینه ی کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند. دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد.
_ شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر میکنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند.
اهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود.
پدربزرگ خندید و گفت:( چه نکته سنج و حاضر جواب!)
مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست و جو کرد. پدربزرگ گوشواره های گرانبها را توی جعبه کوچکی که آسترو جلدش مخمل قرمز بود، گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
_ از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعیاش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ، آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند.
_میدانم که قیمتش خیلی بيشتر از اين هاست. نمیتوانیم این ها را ببریم.
پدربزرگ ابروها را در هم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند.
_ به خدا قسم، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم میدانم و ابوراجح. بالاخره من و او، پس از سی سال دوستی، خرده حساب هایی باهم داریم.
پدربزرگ با زبانی که داشت، هرطور بود آنها را راضی کرد گوشواره ها را بردارند و ببرند. وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه گل دوزی شده گذاشت، مادرش گفت:( این دستمزد گلیم هایی است که دخترم بافته. حلال و پاک است.)
پدربزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت.
_ این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد.
باز هم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانه گذشته بود، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم میفشرد. آن چیز مرموز باعث میشد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهمتر همان حالت تبآلود و غمگینی چشم هایش بود؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال، از زیبایی اش که با حُجب و حیا درآمیخته بود، تعجب کردم.
آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یکباره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت:( کار خدا را ببین! چه کسی باور میکند این دختر زیبا و برازنده، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟!)
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃