eitaa logo
ذره بین🔍
89 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4هزار ویدیو
146 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫 یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا می‌داد و فریاد می‌زد:( این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ‌هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر همین است که می‌بینید. رافضی‌های¹ متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.) /¹مخالفان و دشمنان شیعه ب شیعیان(رافضی) می‌گويند، تقریبا ب معنای رانده شده./ به دایره جمعیت که رسیدم، ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آنها را می‌کشید. دنباله طناب به دور دست‌های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است، نمی‌توانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود. لخته‌های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندان‌های بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از جوالدوز گذرانده‌اند. خون از زبان و دهان و لب‌های ورم کرده‌‌اش جاری بود و از پایین زنجیر، قطره قطره می‌چکید. زنجیری هم به دست‌ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی‌رحمی، مات و مبهوت مانده بودند. دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد. ماموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه‌های کوبنده و بُرَنده چماق و تازیانه را بر شانه‌ها و پشتش فرود آوردند. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم‌ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش، پاره پاره بود و خون تازه از خط‌های تازیانه می‌جوشید. تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سرپا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم:( همسر و دخترت در امان هستند.) به زحمت چشم‌های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می‌زد. در چشم‌هایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمی‌شد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح کشید و با خود برد. ماموران پیاده، با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت:( این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!) دیگری گفت:( آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.) جای تازیانه روی شانه و پشتم میسوخت. از بی‌اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح آن روز صبح، بی‌خبر از همه چیز و هرجا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر می‌برد و تا مرگ فاصله ‌ای نداشت. به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه‌ای از شهر، در خانه‌ای پناه گرفته بودند و از آن چه بر سر آن مرد بی‌گناه و مظلوم می‌آمد، بی‌خبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمی‌دیدند! نمی‌دانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود.‌ آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می‌خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟ دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمیشد، با مرگ فاصله‌ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می‌کردیم. حداقل ما می‌توانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت می‌شد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می‌کشید:( نه، تو هرگز نمی‌توانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!) ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا می‌کند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را میکردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ریحانه، جز اندوه و خجالت چیزی عایدم نمی‌کرد. نمی‌دانم چه شد که به یاد <<او>> افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان ب او عشق می‌ورزیدند. خطاب به او گفتم:( اگر آنطور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی، از خدا بخواه کمکم کند!) دوباره گرمی عزم و اراده در رگهایم به حرکت درآمد. اخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لابه لای نخل ها دور می‌شدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم. به دارالحکومه که رسیدم، دست‌هایم خسته شده بود. ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃