Nashre Hadi Ba Hamkarie Madrese Taali Taghdim Mikonad05_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
زمان:
حجم:
17.87M
#بشنوید |مستند صوتی #شنود
🟦🟨 =============
🔻[مروری بر نکات #قسمت_پنجم] :
🔹معنای سلام در نماز را به من القا کردند.
🔹نورانیترین قطعه سلام در نماز
🔹سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟
🔹به من گفتند: هرچه به مضجع اهلبیت نزدیکتر شوی بیشتر در معرض نوری.
🔹شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر
🔹نور شما را طاهر میکند.
🔹با روضه خانههایتان را نورانی کنید.
🔹محل ریختن خون شهدا و مزار آنها نورانیتر است.
🔹چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟
🔹کربلا، اوج نور افشانی خدا
🔹چگونه به نور برسیم؟
🔹ادامه داستان: واقعه چهارم
🔹حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد.
🔹حیوانات وحشی به من حمله کردند.
🔹با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد.
🔹با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند.
🔹از زنبور میترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد.
🔹فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر
🔹تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی
🔹دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم
🔹فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم.
🔹تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آیسیو و پیرمرد روحانی
🔹تاثیر شیطان در تصمیمگیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان
🔹رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان
🔹شوخی و خندههای پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران میشد.
🔹بیمارستان، بدترین مکان برای جان دادن!!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجم
پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی، مروارید ها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت:( معذرت میخواهم بانو. من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.)
خیلی از مشتری ها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا ب نظر نمیرسیدند. حسابدار، پیاله مروارید ها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید:( اهل حلّه اید؟)
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
_من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت:( به به! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بی ادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!)
_اینقدر شرمنده مان نکنید.
_باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب میبینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند! ممنونم که ما را قابل دانستهاید. لابد آن خانم رشید و با وقار، ریحانه خانم هستند. درست حدس زدم؟
مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت:( بله.)
ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمیشد آنقدر بزرگ شده باشد.
_علیک السلام دخترم! عجب قدی کشیده ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید:( مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه میکند.)
پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد.
_این هم هاشم است. میبینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال میکنم پدرش اینجا نشسته و کاغذ، سیاه میکند. با آن خدابیامرز مو نمیزند. اگر سک ساعت نبینمش، دل تنگ میشوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز میشود! او دلش میخواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهر سازی کند، ولی من نگذاشتم. دلم میخواست پیش خودم، کنار خودم باشد. اینطوری خیالم راحت است.
به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت:( واقعا که بچه ها زودتر از بوته کدو بزرگ میشوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایه شما را از سر او و ما کوتاه نکند!)
پدربزرگ با دستمال ابریشمی، اشکش را پاک کرد.
_بله، راست گفتید. همانطور که سایه ها در غروب قد میکشند، این بچه ها هم زود بزرگ میشوند. بعد ازدواج میکنند و دنبال زندگیشان میروند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوافروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید و میآورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه میکرد. مردک آمد و گفت:( این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پولم را میخواهم، میگوید برو از ابونعیم بگیر.) خیال میکرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخوردهاند.
مادر ریحانه آهسته خندید و گفت:( امان از دست این بچه ها! پس بیخود نبود که ریحانه، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش میکرد که میخواهم بروم با هاشم بازی کنم.)
من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃