eitaa logo
ذره بین🔍
80 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 کنار آب‌نمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرد نازکی فرو می‌ریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می‌کردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گلهای رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش ب ورودی ساختمان، معلوم بود ک آمدن رشید را انتظار می‌کشد. سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته ب من گفت:( خودش است‌.) رشید ب طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت ک خوش قیافه ب نظر می‌رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود ک من کیستم. ب قنواء و بعد ب امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء ب او گفت:( ایشان هاشم هستند.) _هاشم؟ وانمود کرد مرا نمی‌شناسد. قنواء ب او گفت:( لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را میشناسی و می‌دانی چرا ب دارالحکومه رفت و آمد می‌کند.) رشید با خونسردی ب چند نفری ک از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس ب امینه ک همان طرف بود خیره شد. امینه ک سعی میکرد خوشحالی‌اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت. _چیزهایی شنیده‌ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد! _ حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی‌کنم. نمی‌گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو ب مقام و ثروت برسی. همه می‌دانند که ب امینه علاقه دارب، اما چون تحت تأثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده‌ای ب ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیرچانه امینه گذاشت و ادامه داد:( راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد ک تو کسی را ک دوست داری و کسی ک تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟) رشید آهی کشید و گفت:( کسی ک در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن می‌کند. متاسفانه من نمی‌توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر ب ازدواج با من نشويد و مثلا با هاشم عروسی کنید، خود ب خود این مشکل حل می‌شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می‌پذیرد. ) امینه این بار با امیداورم ب رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می‌زد ک انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. ب او گفتم:( قرار نیست من و قنواء باهم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است.) _پس رفت و آمد شما ب دارالحکومه چ معنایی دارد؟ _من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد ب اینجا بیایم تا جواهرات و زینت‌آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می‌خواسته وانمود کند ک قرار است باهم ازدواج کنیم. _برای چی؟ _تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و ایم موضوع ب شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود. رشید ب من نزدیک شد و گفت:( پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آنکه هم چنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای انکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی ک پدرم بخواهد می‌دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را ب اینجا آورده‌اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند ک پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده‌اند و یک سره راهی سیاه‌چال خواهند شد.) _همان گروه ک با زنجیر ب هم بسته شده‌اند؟ _بله. _چه کرده‌اند که باید ب سیاهچال بروند؟ _در مجلس مشکوکی شرکت کرده‌اند. یکی خبر آورده ک در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده‌اند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه باهم از امام زمان‌مان بخواهیم ک شر این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند! پدرم می‌گوید ک چون امام زمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله، علیه مرجان صغیر قیام کند. حرف های ابوراجح ب یادم آمد. ب رشید گفتم:( متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزه اش فروخته. از هرجنایتی علیه شیعیان ابا ندارد، چون میداند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می‌آید.) _ب من هم می‌گوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا ب مقام و ثروتمان افزوده شود. _تو سعی کن مثل پدرت نباشی. رشید روی دیواره حوض نشست. دست در آب زد و گفت:(‌پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد ک از پدرش ب او ارث رسیده. گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم، دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و هرگز برنگردم!) ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃