eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 نمی‌توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. دلم میخواست از آنجا بروم و ب کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه ب همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم می‌آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می‌داد. انسان چطور می‌توانست با بی تفاوتی، در جایی ب زندگیِ راحت خود مشغول باشد ک در کنارش، ده ها نفر بی‌گناه در سیاه‌چال، بدترین لحظه ها را می‌گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند! نمی‌دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چ سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار ابنما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم ک با عجله از پله ها پایین می‌رفت. داشت با عجله دارالحکومه را ترک می‌کرد. نمی‌توانستم حدس بزنم برای چ ب آنجا آمده بود. با دست پاچگی ب قنواء گفتم:( خواهش میکنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می‌رود.) _مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ ب کنار پنجره آمد. مسرور را ک ب طرف درِ خروجی میرفت، نشانش دادم. _مسرور همان است ک دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب‌ها را ب او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. _حالا چرا نگرانی؟ آمدنش ب دارالحکومه چ اهمیتی دارد؟ _یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چ ب اینجا آمده. اگر ابوراجح او راب دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ _احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. _نمیدانم چرا دیدن او اینجا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت:(‌ آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را میفرستم تا از سندی بپرسد. از یکی دو نگهبان دیگر هم میپرسیم.) _از هردوی شما ممنونم. آنها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور ب دارالحکومه، معمایی بود که هیچ جوابی برای آن ب ذهنم نمی‌رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، نمی‌توانست آنقدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی سروپا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید ب من می‌گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و مرا ب خاطر وحشت بیهوده‌ام، دست بیندازد، اما چهره‌شان جدی بود. قنواء گفت:( سندی و نگهبان ها می‌گويند ک مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را ب اطلاع وزیر برساند.) امینه گفت:( موفق هم شده با وزیر صحبت کند.) دلشوره‌ام بیشتر شد. ب قنواء گفتم:( حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چ کار داشته؟ خواهش میکنم ب من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم.) _چیزی از وزیر دستگیرمان نمیشود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت:( او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می‌کند.) از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، ب طرف ساختمانی رفتیم ک اتاق هایی تودرتویی داشت. چند نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می‌کردند. جلوی هرکدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هریک از انها، دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. ب درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء ب من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش ب طرف نگهبان رفت و چیزی ب او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی ب در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از ابله خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چندبار ب علامت تعظیم، سرتکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سرتکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء ب طرف ما آمد و گفت:(‌برویم. بیرون از اینجا با رشید صحبت میکنیم.) از همان راه ک آمده بودیم، برگشتیم. موقع بیرون رفتن، چشمم ب چند نفر افتاد ک آنها را با زنجیر ب هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم:( این‌ها کی‌اند ک نگهبان ها اینطور تحقیرآمیز با آنها رفتار میکنند؟) _نمیدانم. شاید دسته ای از راه زن ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره‌شان شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه‌ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان‌ها با ضربه‌ های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می‌کردند ک بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند. پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی‌اش خونی شده بود. زیر لب ذکر می‌گفت. عجیب بود ک ب من خیره شد و لبخندی روی لب‌هایش نشست. ادامه دارد.... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃