ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهلُ_یکم
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای ب طرف مسرور انداخت و گفت:( برو بیرون و مواظب اسب ها باش!)
مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رخت کن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت ب قوها نگاه کرد.
_این دو پرنده زیباتر از آن هستند ک فکرش را میکردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه میرسید، قنواء را میشناخت و از این ک او را ب حمام آورده بودم، آزرده خاطر میشد.
_بهتر است برویم. ما نباید ب اینجا میآمدیم.
قنواء ایستاد و گفت:( تو گفتی میخواهی سیاهچال را ببینی. خودم را ب خطر انداختم و همراهیات کردم. حالا من خواسته ام ب اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کردهای. اینجا ک بدتر از سیاهچال نیست.)
_من هم با تو ب سواری رفتم.
_خوب گوش کن! من در عوضِ نجات حماد و صفوان از سیاهچال، این دو پرنده را میخواهم. تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری. بهایشان را هرچه باشد، میپردازم.
_فراموش نکن ک این قوها فروشی نیستند.
_هرچیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال میشود ک مثلا صد دینار بگیرد و آنها را ب من بدهد.
پرده راهرو را بالا گرفتم.
_نمیخواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند. میروم سری ب پدربزرگم بزنم. اگر میخواهی، همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن. گرچه میدانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمیکند.
از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد. با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار، اسبش را ب چرخیدن واداشت. مسرور با وحشت خود را کنار کشید. افسار اسب دیگر را به دست قنواء دادم و و ب مسرور گفتم:( نام این جوان، هلال است. ب دستور اربابش ب اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد. حالا ک ابوراجح نبود، باید دست خالی برگردد.)
مسرور ب قنواء گفت:( ابوراجح قوهایش را ب وزیر نداد. ارباب تو ک جای خود دارد!)
قنواء گفت:( ساکت باش و تا چیزی نپرسیدهام، حرف نزن.)
رو ب من گفت:( ما هرچه را بخواهیم، صاحب میشویم. شما ب زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم ک با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.)
از طرف کوچه ک خلوت بود، راه افتاد برود. گفتم:( خواهیم دید.)
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم. ب مسرور گفتم:( در این باره چیزی ب ابوراجح نگو. بگذار هلال خودش با او صحبت کند.)
_یعنی قوها اینقدر ارزش دارند؟
_برای کسانی ک نمیدانند با ثروت فراوانشان چ کنند، بله. میخواستم بروم ک مسرور آستینم را رها کرد. من من کنان پرسید:( موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟)
_از کجا با خبر شدهای؟
_از ابوراجح چیزهایی شنیدم.
_راست میگویی. چیزهایی شنیدهای، ولی درست نشنیدهای. کسی ک پشت دیوار، گوش میایستد، نمیتواند همه گفته ها را خوب بشنود. اگر سوالی داری، از ابوراجح بپرس.
_او چیزی را از من مخفی نمیکند. شاید تو از ریحانه خواستگاری کردهای و آن میهمانی برای همین است.
از سادگی اش خندیدم.
_ تو ک گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمیکند؛ پس چرا میگویی شاید؟
آرزو کردم ک کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود. خواستم ب مسرور بگویم ک از ریحانه خواستگاری نکردهام و میهمانی روز جمعه، ارتباطی ب این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم، ولی نگفتم. در آن لحظه نمیدانستم ک صحبت کوتاه من با مسرور، چ فاجعهای را ب دنبال دارد.
قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند. میمون ها لباس ابریشمی رنگارنگی ب تن داشتند. اتاق تغییری نکرده بود. باز هم وسایل و ابزار کار خبری نبود. دیگر میدانستم ک برای وار ب دارالحکومه دعوت نشدهام.
_خانم ها! امروز چ برنامه ای داریم؟
مثل دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک گذشتیم. در چوبی کلفت، با همه بست های فلزی و گل میخ های بزرگش، بر پاشنه چرخید. ب حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمیشد. رئیس زندان، ما را ب اتاق خودش راهنمایی کرد.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃