فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پخش بستنی اجباری در تهران و سکوت نهادهای حقوق بشری
#عنتر_نشنال
#طنز🤣
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🦋
| + یا رَبِّ
ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟!
ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ...
ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱|
|خدای من...
غیر تو کی رو دارم؟!
که ازش بخوام به دادم برسه...
و به حالم نگاه کنه🙃❤️|
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهلُ_دوم
دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبانها وارد اتاق شدند. با ورود آنها، رئیس زندان برخاست و گفت:( اگر اجازه بدهید، شما را تنها میگذاریم.)
او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان، مرد چهار شانه و خوش رویی بود. مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی ب من خیره شد. معلوم بود میخواستند بدانند من کیستم و برای چ ب آنها کمک کردهام. روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت:( از شما متشکرم که ما را از سیاهچال نجات دادید، اما وقتی ب دوستانم فکر میکنم ک در آن شرایط سخت ب سر میبرند، نمیتوانم خوشحال باشم، کاش حداقل میتوانستم این میوه و خرما را ب دهان آنها برسانم!)
قنواء ب شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید، شما را ب آن پایین برمیبرمیگردانیم. )
حماد گفت:( من حاضرم ب سیاهچال برگردم تا در عوض، پیرمرد بیماری ک آنجاست، آزاد شود.)
حماد چهرهای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر، روی مچ و دستهایش دیده میشد. قنواء ازش پرسید:( راستی این کار را میکنی؟)
_من هنوز میتوانم سیاهچال را تحمل کنم، ولی آن پیرمرد نمیتواند. خدا میداند چقدر دلم میخواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش برمیداشتند و پس از بردنش ب حمام، لباسی تمیز میپوشاندند و نزد بستگانش میبردند.
صفوان صحبت را عوض کرد و رو ب من و قنواء گفت:(ما چطور میتوانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟)
خطاب ب من ادامه داد:( ما خوش شانس بودیم ک شما ب طور غیرمنتظره ب سیاهچال آمدید و در فضای نیمه تاریک، میان آن همه زندانی ک قیافه هایشان فرق کرده، حماد را شناختید!)
گفتم:( ب جای این حرف ها، بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند، شنیدنی است!)
قنواء پرسید:( کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن ب حمام ابوراجح؟)
با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکه خوردند.
_رفتن ب حمام ابوراجح را تعریف کن.
ب صفوان گفتم:( ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درست کاری است. در بازار، حمام دارد.)
صفوان سری تکان داد و لبخند زد. توانسته بودم ب او بفهمانم ک با توصیه ابوراجح ب سراغ آنها رفته ام. گفت:( نامش را شنیدهام. از او ب نیکی یاد میکنند.)
حماد آنقدر باهوش بود ک منظور من و پدرش را بفهمد. گفت:( شنیدهام در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد.)
قنواء گفت:( من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم.)
حماد با تعجب پرسید:( یعنی ب حمام رفتید و آنها را دیدید؟)
_بله.
_اما آنجا ک حمام مردانه است.
قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقهشان را جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را ک اتفاق افتاده بود، تعریف کرد.
از زندان بیرون آمدیم، قنواء پرسید:( نظرت درباره حماد چیست؟)
گفتم:( پدرش مثل ابوراجح، انسان درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.)
_و البته اگر حسادت نمیکنی، خوش قیافه است. چشمهایش حالت قشنگی دارد ک من دوست دارم!
از حیاط سرسبز دارالحکومه میگذشتیم. با حرف های قنواء ب این فکر افتادم ک ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال شده. برایم دردآور بود ک ریحانه ب خاطر نجات حماد، از من سپاس گزار باشد. احتمال میدادم در میهمانیِ روز جمعه، ب این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم. اکر ب او میگفتم ک حماد سالم و سرحال است، فکر میکرو خوابش ب تعبیر شدن نزدیک شده. از دلم گذشت:( آیا تقدیر این است ک خواب او با کمک من. تعبیر شود و ب همسر دل خواهش برسد؟) ب خودم نهیب زدم:( تو اگر ب ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هرچیز دیگر، مهمتر باشد. این خودپرستی است ک او را تنها ب این شرط، خوش بخت بخواهی ک با تو ازدواج کند. اگر او با حماد ب سعادت میرسد، باید ب ازدواج آنها راضی باشی.)
این نهیب، مثل مشک آبی بود ک روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دل داری ها نمیتوانست آرام و راضی ام کند. با یاد آوردن ایمانی ک ابوراجح ب خدا داشن، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل ب خدا گفتم:(بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد. تو هم مرا ب آنچه رضای توست، راضی و خوشحال کن!)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام
شیرینترین کلام، کلام حسین شد
«با یک سلامِ صبح به ارباب بی کفن»
روزم پر از جوابِ سلامِ حسین شد
#السلام_علیک_یا_اباعبداللهع❤️✋🏻
#صبحتون_امام_حسینی🌱
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
سلام بر کسانی که علی رغم
بی مهری هایی که دیده اند، هنوز به
این زندگی عشق میورزند:)🌱
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🌱❤️
سعی کردی.
شکست خوردی.
اشکالی ندارد.
دوباره سعی کن.
دوباره شکست بخور.
بهتر پیروز شو.
[ساموئل_بکت]
#انگیزشی
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔴 عرض کنم خدمت اون براندازهایی که از مهمونی ده کیلومتری دارن میسوزن،
🔹 یه هشتاد کیلومتری تو راهه... 😁😍
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
😎✌️
تهران1402 VS پاریس1402
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍃🌹🍃
🔵 نرخ بیکاری کشور به کمترین میزان خودش، یعنی ۸.۲ درصد رسیده ، این آمار در دولت ویرانگر روحانی به ۱۲.۴ درصد رسیده بود!!!
✍محمد بهبهانی
#خبر_خوب
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله بهجت(ره):
نماز اول وقت تکوینا انسان را به مقام عالی می رساند
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🌸 خدایا
✨شکرت که ذکر زبان و قلبم
🌸 در آغاز هر کاری
✨نام رحمان و رحیم توست
🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
✨الهی به امید تو
🌸 برای شروع یک روز زیبا
✨امروز مان را ختم به خیر بفرم
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🌺جشن خانوادگی بانوان تمدن ساز
🔸همراه با اجرای مجری توانمند علی مکارمی
🔹معرفی بانوی تازه مسلمان شده خانم جوآنا از کشور ونزوئلا
⏰ چهارشنبه ۲۱ تیرماه ۱۴۰۲ همراه با نماز مغرب و عشا
🏠 پارک انقلاب
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شاهین_شهر_و_میمه
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔴💭 غفلت از این کشور جبران میشود؟!
#خبر_خوب
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
❌ مسلمانان #رسانه را جدی بگیرند!!
سخنگوی سابق وزارت کشور فلسطین، دکتر اسلام شهوان:
🔺هر وقت در یک جامعه اسلامی میان دو کشور تفرقه ایجاد شد شک نکنید صهیونیست ها پشت ماجرا هستند.
🔺صهیونیست ها برای بر هم زدن آرامش روانی و سیاسی جوامع اسلامی اتاق فکر روانشناس و جامعه شناس دارند.
🔺مسلمانان رسانه را جدی بگیرند. رسانه قوی مهمترین ضرورت جنگ نرم است.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍃🌹🍃
📸اهداف و اقدامات ایران از سفر رئیس جمهور به آفریقا
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
⭕️🔴⭕️
۷ تفاوت شورش در تهران و پاریس
ایران بهشت آشوبگران
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهلُ_سوم
امینه از کنار نرده های طبقه دوم، دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت. خواستم بروم ک قنواء گفت:( حالا وقت آن است که واقعیت را ب تو بگویم.)
وارد اتاق ک شدیم، روی سکو نشستم. خسته شده بودم.
_امیداورم نمایش تازهای در کار نباشد. باور کنید اصلاً حالش را ندارم!
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.
_ حق با توست. آنچه در این چند روز شاهدش بودی، یک نمایش بود. همانطور که دیروز گفتم، وزیر، مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشید را عین خودش بار بیاورد. تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. پنج سال پیش، من به امینه علاقمند شدم. وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود. پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمیخورد و باید به فکر ازدواج با من باشد. ازدواج من و رشید، کاملاً به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین میشود و رشید به ثروت و قدرت میرسد.
قنواء لحظه ای امینه را ب سینه فشرد و ادامه داد:( این حرف ها را امینه ب من گفت. من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش، وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم و همه را دست بیندازم. باید وانمود میکردم ک ب جوانی لایق و زیبا، علاقه دارم و میخواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش درنظر گرفتم. تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. یک بار ک خودم را ب شکل کولی ها دراورده بودم و فال میگرفتم، تو را دیدم. ب مغازه میرفتی. تعقیبت کردم. یکی را فرستادم تا دربارهات تحقیق کند. وقتی فهمیدم نوه ابونعیم زرگری و پدربزرگت علاوه بر چند مغازه و نخلستان، مال التجاره فراوانی را ب کاروان ها سپرده تا برایش تجارت کنند، قرعه ب نام تو افتاد. ترتيبي دادم تا برای خرید به مغازه تان بیاییم. بقیه ماجرا را خودت میدانی. هم میخواستم مرتب ب دارالحکومه بیایی و هم نمیخواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند. نباید میفهمیدند ک برای کار ب اینجا آمده ای.)
ب کنار پنجره رفتم و به چشمانداز روبه رو نگاه کردم. از کار خودم خندهام میگرفت. روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم. حالا ک ب آن راه پیدا کرده بودم، دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم.
_دیگر مجبور نیستی ب اینجا بیایی. همین فردا یکی از خدمتکاران را میفرستم تا طلب تان را بپردازد.
گفتم:( بازی بچهگانه ای بود! اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را ب پسر وزیر بدهد، این کارها جلودارش نیست.)
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند.
_چاره ای نیست! تو با یک دختر معمولی فرق داری. ببین کجا زندگی میکنی! اینجا هیج چیز جز قدرت و حکومت، اهمیت ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد، برکنار خواهد شد. او بدون وزیری زیرک نمیتواند از عهده کارها برآید. ده ها نفر در سیاهچال زنده ب گور شدهاند تا چیزی این حکومت را تهدید نکند. آن وقت تو ک دختر حاکمی، انتظار داری ک هرطور میلت میکشد، ازدواج کنی؟
_برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه میخورم ک زندگی بیآلایش و صادقانه ای دارند.
ب آبنمای میان باغ و چند نفری ک اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی ک داشتم ناراحت بودم. من هم مثل قنواء، از آینده نگران بودم.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃