🇮🇷
🖼 جعل عکس به سبک جماعت برانداز
🍃🌹🍃
🔸قشنگ معلومه کف گیر جماعت برانداز بدجوری به ته دیگ خورده که واسه دروغگویی و دغل بازی بازهم دست به دامن عکس بچه های غیر ایرانی شدن.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🇮🇷
📝 واکنش تهران به درگیریهای سودان
🍃🌹🍃
🔻ناصر کنعانی، سخنگوی وزارت امور خارجه ایران:
🔹جمهوری اسلامی ایران نگرانی خود را از آنچه در کشور مسلمان و برادر سودان در حال وقوع است، ابراز مینماید.
🔸امیدواریم برادران سودانی در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان، ضمن خویشتنداری و توسل به گفتگو، به اختلافات داخلی پایان داده و از شرایط نگران کننده کنونی با گفتگو و آرامش عبور نمایند.
🔺بدون شک تنها راه حل گذار از بحران به وجود آمده، گفتگوهای سودانی- سودانی و اجماع داخلی روی یک ابتکار ملی است.
✅ پس از چند ساعت درگیری بین کودتاچیان و ارتش سودان این کودتا نافرجام باقی ماند.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
چیزی که وزیر خارجه گفت vs چیزی که بیبیسی منتشر کرد
▪️اون چیزی که وزیر خارجه گفت:
در اسلام هیچگونه ممنوعیتی برای تحصیل و اشتغال بانوان وجود ندارد/ جمهوری اسلامی ایران اعتقاد دارد که تحصیل دختران و زنان که ضرورت اسلامی و انسانی است
اون چیزی که بیبیسی تیتر کرد: نگرانیهای طالبان را درک میکنیم!
✍️ سامان ماهور
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
سلام مهربانان🌷🍃
به آخرين يكشنبه از ماه
فروردين خوش امديد
امروزتان🍃🌷
پراز رنگ و بوی بهار
تازگی و طراوت میدهد
آرزومیکنم وجودتان🌷🍃
پرشودازعطر ورنگ خدا
و امروزتان آکندہ شود
ازهرچه زیبایی ست🌷🙏
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🇮🇷
📝 تشکر از سردار رادان بابت برخورد با کشف #حجاب👇
https://farsnews.ir/my/c/191113
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#انتشار #حمایت
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🌺نماز عید فطر به امامت رهبر معظم انقلاب اقامه خواهد شد
♦️ستاد برگزاری نماز عید سعید فطر تهران در اطلاعیه ای اعلام کرد که نماز عید سعید فطر امسال در مصلای بزرگ امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) و به امامت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی (مدظله العالی) اقامه خواهد شد.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
اتفاقی جالب بعد از پاره شدن بنر بزرگ میدان انقلاب در راهپیمایی روز قدس
نکته رو گرفتی؟😉
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍃🌹🍃
📚 مقدار و مبلغ فطریه ۱۴۰۲
💠 سؤال: مقدار فطریه برای هر نفر چه مقدار است و چه چیزی باید به عنوان فطریه پرداخت شود؟
✅ جواب: مکلف باید برای خودش و کسانی که نان خور او هستند، هر نفری یک صاع (تقریباً سه کیلو) گندم یا جو یا خرما یا کشمش یا برنج یا ذرت و مانند این ها به مستحق بدهد و اگر پول یکی از این ها را هم بدهد کافی است.
⏺ ضمنا مبلغ #زکات_فطره امسال (۱۴۰۲) به قیمت گندم برای هر نفر، «شصت هزار تومان» اعلام شده است.
#احکام_زکات_فطره #مبلغ_فطریه
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دهم
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا میکرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دو سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود. معلوم نمیشد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که میشدی، بوی خوشی به استقبالت میآمد. پس از هر راهرویی کوتاه، از چند پله پایین میرفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی میرسیدی. دوسوی رخت کن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آن ها میگذاشتند. میان رخت کن، حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی. از صحن حمام که بیرون میآمدی، نرسیده به رخت کن، ابوراجح حوله ای روی دوشت میانداخت. پاهای خود را پاشویه سنگی حوض، آب میکشیدی و سبک بال بالای سکو میرفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رخت کن، بلند و گنبدی بود. آن بالا، نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ میکرد و در آب حوض میافتاد. نورگیرها تمام فضای رخت کن را روشن میکردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن مینشستند و از مشتری ها پول میگرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر میکرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام میآمدند تا قو ها را ببینند. تنی هم به آب میزدند و نظافت میکردند. ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری میکرد.
ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف میزد.
با دیدن من برخاست و ب سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آن هایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم:( همه بزرگواری ها در شما جمع است.)
حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد. مشتری ها برخاستند. هرکدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش <<مسرور>>، ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آنجا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهرهاش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشت و گذار و بازی های من و ریحانه، همراهیمان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت:( گرفته ای! طوری شده؟)
دستپاچه شدم. گفتم:( در مقابل شما مثل یک تنگ بلورم. با یک نگاه، هرچه را در ذهن و دلم میگذرد میبینید.
دستم را فشرد و خندید.
_ ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من. به چهره مهربانش نگاه کردم. چطور میتوانستم بگویم که ناراحتیام به خود او مربوط میشود. چهرهاش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده ای داشت. لبخند که میزد، دندان های زرد و بلندش بیرون میافتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشمهایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت. سالها پیش پدربزرگ گفته بود:( هیچ کس باور نمیکند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.)
از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتری ها میآمد. مسرور، با حوله ای، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون میآمد. آن مرد، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک میکردند و لباس میپوشیدند. دونفر آماده میشدند وارد صحن حمام شوند. مسرور، حوله هرکس را که میگرفت، جایی میگذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها به قو ها بود.
میخواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. میدانستم که با آرامش به حرف هایم گوش میدهد، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوش بختی میکردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، راحت بود. برای اینکه زیاد ساکت نمانده باشم. گفتم:( در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را لگد کنم.)
ابوراجح گفت:( ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟ نمیدانم باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃