┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
روزِحسابکتابڪہبرسھ..
بعضےازگُناهاټروکہبهتنِشوڹمیدڹ،
مےبینےبراشوڹاستغفارنڪردۍ،
اصݪاًیادٺنبوده !
امّازیرِهࢪگُناهټیہاستغفارنوشتہشده..
اونجاسٺکہتازهمیفهمۍ
یکۍبہجاټتوبهڪرده....
یکےڪہحواسشبھټبوده..؟💔
یہپدردݪسوز..
یکےمثلِمهدے"عج" :)
#تلنگر
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
✳️مهم ترین مفاد سندهای همکاری ایران و آفریقا چیست؟
وقتی فرق هست بین رییس دولت سیزدهم که رویکردش سازنده و انقلابیه با دولت قبل که چشم به دهان آمریکا و غرب مانده بود.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهلُ_پنجم
کنار آبنمای میان حیاط ایستادیم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرد نازکی فرو میریخت. در بزرگترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا میکردند. اطراف حوض، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های باطراوت و انبوه و گلهای رنگارنگ. قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند. پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه هایش ب ورودی ساختمان، معلوم بود ک آمدن رشید را انتظار میکشد.
سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته ب من گفت:( خودش است.)
رشید ب طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت ک خوش قیافه ب نظر میرسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود ک من کیستم. ب قنواء و بعد ب امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء ب او گفت:( ایشان هاشم هستند.)
_هاشم؟
وانمود کرد مرا نمیشناسد. قنواء ب او گفت:( لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را میشناسی و میدانی چرا ب دارالحکومه رفت و آمد میکند.)
رشید با خونسردی ب چند نفری ک از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس ب امینه ک همان طرف بود خیره شد. امینه ک سعی میکرد خوشحالیاش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
_چیزهایی شنیدهام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد!
_ حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمیکنم. نمیگذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو ب مقام و ثروت برسی. همه میدانند که ب امینه علاقه دارب، اما چون تحت تأثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شدهای ب ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیرچانه امینه گذاشت و ادامه داد:( راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد ک تو کسی را ک دوست داری و کسی ک تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟)
رشید آهی کشید و گفت:( کسی ک در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن میکند. متاسفانه من نمیتوانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر ب ازدواج با من نشويد و مثلا با هاشم عروسی کنید، خود ب خود این مشکل حل میشود و پدرم ازدواج مرا با امینه میپذیرد. )
امینه این بار با امیداورم ب رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف میزد ک انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. ب او گفتم:( قرار نیست من و قنواء باهم ازدواج کنیم. من هم دلم جای دیگری است.)
_پس رفت و آمد شما ب دارالحکومه چ معنایی دارد؟
_من زرگرم. قنواء از من دعوت کرد ب اینجا بیایم تا جواهرات و زینتآلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، میخواسته وانمود کند ک قرار است باهم ازدواج کنیم.
_برای چی؟
_تا شما و وزیر دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با پدرش حرف بزند و ایم موضوع ب شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید ب من نزدیک شد و گفت:( پدرم دوست دارد مثل او باشم. او برای آنکه هم چنان مورد اطمینان حاکم باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای انکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی ک پدرم بخواهد میدهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را ب اینجا آوردهاند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند ک پیش از محاکمه، مجرم شناخته شدهاند و یک سره راهی سیاهچال خواهند شد.)
_همان گروه ک با زنجیر ب هم بسته شدهاند؟
_بله.
_چه کردهاند که باید ب سیاهچال بروند؟
_در مجلس مشکوکی شرکت کردهاند. یکی خبر آورده ک در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کردهاند و پیرمردی که شیخ آنهاست گفته همه باهم از امام زمانمان بخواهیم ک شر این دو نفر را از سر شیعیان حله کم کند! پدرم میگوید ک چون امام زمانی وجود ندارد، لابد منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حله، علیه مرجان صغیر قیام کند.
حرف های ابوراجح ب یادم آمد. ب رشید گفتم:( متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و مقام وزارت دوروزه اش فروخته. از هرجنایتی علیه شیعیان ابا ندارد، چون میداند مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش میآید.)
_ب من هم میگوید شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی میکنیم تا ب مقام و ثروتمان افزوده شود.
_تو سعی کن مثل پدرت نباشی.
رشید روی دیواره حوض نشست. دست در آب زد و گفت:(پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد ک از پدرش ب او ارث رسیده. گاهی دلم میخواهد دارالحکومه را رها کنم، دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و هرگز برنگردم!)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥳تبریک، جوانانِ والیبال ایران قهرمان جهان شدند🇮🇷
فینال
🏐 ایران ۳ - ۲ ایتالیا✌
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🌷ســلام_صبحتون_پراز_خیر_و_برکت
💜در پناه پروردگار
🌷امروزتون بخیر و نیکی
💜حال دلتون خوب
🌷وجـودتون سـلامت
💜زندگیتون غرق در خوشبختی
🌷روزتون پراز انرژی مثبت
💜دوشنبه تون مملو از شـادی
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
⚠️تا سال ۱۹۱۹ شکارچی های اروپایی برای شکار تمساح از کودکان سیاه پوست برای طعمه استفاده میکردن!
تازه تمبرشم چاپ کردن یادگاری بمونه 😔
#باغ_اروپا
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی
که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم
من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به
صورت گردبادی هولناک شروع به
وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر
میشد پیرمرد کت را محکم تر
به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت
بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که
پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش
را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی
و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است.
#محبت
#داستان
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃