ایــن جـمعه گـذشـت،
و...
نـیـامـدی...
اللّهم_عَجِّل_لِوَلیِکَ_الفَرَج
#بیا_که_خیلی_به_تو_نیازمندیم
| @ZEINABIYON313 |
میگفت میدونم،همہ خستگیاتونو!
اما وقتی شبا که هیشکی نمیره سراغش،برید یعنی با بقیه فرق دارید...
نمازهای واجب خیلیا میخونن،تعداد تقریبا متوسطی ام اول وقتشو میخونن!اما نماز شبا!
می گفت تو نماز شب با خدا حرف زدن یه حال دیگه ای داره!
اولش با دو رکعت دو رکعت شروع میشه،بعدش...
دیگه ۱۱ رکعتم روح بیقرارتو آروم نمیکنه!
اگر این لذت بندگی رو نمی فهمیمِش تقصیر خودمونه که برای همه چیز وقت داریم الّا #خدا!
🌱 #بسم_الله!
دنیا مثل شیشهاۍ مےماند کہ یکدفعه میبینی از دستت افتاد و شکست!
- شھیدباکـرۍ ؛
استاد پناهیان :
آقا امام زمان(عج) صبح بھ عشق شما چشم باز میکنھ !
این عشق فهمیدنی نیست . .
بعد ما صبح کھ چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت بھ محضر آقا ،
گوشیامونو چك میکنیم !
•|آیہ گࢪافے...🌱✨
"اللّھُلـَطیفٌبِعِبادِھ "
خدانسبتبهبندگانشبسیارمھرباناست
| @ZEINABIYON313 |
#تلنگر
👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ📱 ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...🍃🥀
👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...
👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ 📱ﻫﻢ
" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..."
🍃💔ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ🗣 ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
😓 ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ #خدا ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !...
👈 ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ :
"ﻭﺭﻭﺩ #شیطان ﻣﻤﻨﻮﻉ "
🍃ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ،
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ،
ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ...
" ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ "
| @ZEINABIYON313 |
این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است.
#شهید_آوینی
| @ZEINABIYON313 |
زِینَــبیـّـوݩ
این جا کربلا، در سرچشمۀ جاذبه ایی که عالم را به محور عشق نظام داده است. #شهید_آوینی | @ZEINABIYON31
•|وشاید!درپسِایندوری
دیداریست...(:💔🍃
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
🏴راهی برای #زیارت از راه دور
🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند:
هرگاه مسیر و فاصله یکی از شما (با مزار های ما) طولانی بود، بر بالاترین نقطه خانه خود رفته و دو رکعت نماز به جا بیاورد و سپس رو به سوی قبور ما سلام کند که این سلام به ما می رسد.
📚 منلایحضرهالفقیه، ج۲، ص۵۹۹
🆔 @golbarg_ezdevaj
#خادمـ_نوشت
سلام عزیزان :)
یڪ خبر خوب داریم براتوݩ 😊
از امشب یہ رمان جدید و بسیار ارزشی و با محتوا و هدف رو به درخواست شما عزیزان هرشب تو ڪانال قرار میدیم 👌
شخصا بهتون پیشنھاد میشہ که در کنار تموم مطالعاتتون تو مجازے ، قسمتـ هاے این رمان رو هم دنبالـ ڪنید :)🍃
مثل همیشه همراهموݩ باشید 🌺🍃
ضمنا لطفا نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون رو درمورد رمان حتما بهمون بگید و در نحوه فعالیت و کیفیت کانال سهیم باشید ؛
خآدم:)↶
@FRHD_315
#حاجـت_رواشید_بحق_الـفاطمـہ_س
#محـطاجیم_بـہ_دعاتون
#یازهراء
📕 #نسل_سوخته
( بر اساس داستان واقعـے )
🔸 #قسـمت_یڪم
💭 دهه شصت ...
نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیڪ اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند ، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هائے توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا،مخلص، با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاڪ ... انسان هائے که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...
و #من یڪ دهه شصتے هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هائے که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام اما #سوختن من ...
از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن
"بعد از شهدا چه کردیم؟... #شهدا_شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه ڪردم؟ نمے دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده، همیشه مےگفت: روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ، دست روی سرم می ڪشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست نفس مادر ، چقدر روی جنین تاثیرگذاره ! حسش،فڪرش، آرزوهاش و جنین همه رو احساس مےڪنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است.
مدام به اون جمله فڪر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت:عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
- ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
- من هرگز کاری نمی کنم که #شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع ڪردم به لیست درست ڪردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟
_ شهیدی رو می شناختید؟
_ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام مےڪردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم #هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت ڪنم
#شهدا،خودم، اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ...
ادامه دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعی )
#قسمت_دوم ②
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
ادامه دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕