#رمانچغڪ ˘˘♥️!'
قسمت:شانزدهم
و توضیح می دهم قرار شده که تظاهرات امروز، تظاهراتی باشد آرام و بدون درگیری:
_ حتی قرار شد ماموران انتظامات تظاهرات، نگذارند کسی وارد محوطه استانداری به شوند.
با دقت به چهره های بچه ها نگاه می کنم. تقریباً هر سه نفرشان بعد از اینکه مطمئن می شوند مقصد تظاهرات استانداری است، کمی جا میخورند؛ اما هیچ کدامشان نمی ترسند.
و بعد از صحبت من، دوباره شروع میکنند به حرف زدن و بحث کردن درباره تظاهرات امروز
در طول راه، تا رسیدن به خانه مادربزرگ، با بچه ها در باره نان خریدن نقش میکشیم.
قرار می گذاریم هر کسی، ۲۰ تا نان بگیرد حتی خود آقا داوود، که روی هم بشود صد تا نان. و برای اینکه کسی شک نکند، قرار میشود جدا جداوارد صف بشویم و نان بخریم انگار همدیگر را نمی شناسیم.
بعد از اینکه نان خریدیم، برویم پیش وانت آقا داوود که چند کوچه آن طرف تر از نانوایی پارک میشود.
وارد کوچه مادر بزرگم می شویم، بوی زعفران و گلاب، همه کوچه را پر کرده. بو بوی حلوای مادربزرگم است. واقعاً حلوا هایش بینظیر است.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl💛📒
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:هفدهم🌿
مادربزرگ که به خاطر پادرد نمیتوانند به تظاهرات بیاید، با حلوا پختن و درست کردن بسته های نان و حلوا، یک جوری خودش را در مبارزه سهیم میکند
و اینها را از حاج خانم که من بی بی خدیجه صدایش می زنم،یاد گرفته
مادربزرگ از وقتی با او دوست شده، روحیه اش به کلی فرق کرده. بی بی خدیجه همسر حاج سید جواد و مادر شجاع حاج آقاست که در تمام مشهد، کمتر مثل او پیدا می شود.بی بی، از صدتا مرد شجاع تر است.
داستان نویسی مادربزرگم با مادر حاج آقا، برمیگردد اولین باری که ساواک عمو جوادم را دستگیر کرد.
عمو جواد کوچکترین پسر مادر بزرگم است، جوانی ۳۰ ساله که کتاب فروشی داشت و کتاب فروشی از پاتوق دانشجوهای انقلابی بود.
ساواک به خاطر فروش چند کتاب از دکتر شریعتی_ چه جزو کتاب های ممنوعه بود_عمو جواد مرا دستگیر کرد و مغازه اش را بست.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:هجدهم🌿
بعد از این اتفاق، مادربزرگ به خاطر دستگیری پسرش، یعنی عموی من، شب و روز کارش شده بود گریه و زاری. هرچی دلداری اش می دادند، آرام نمی شد و کار خودش را می کرد.
مادر بزرگ برای آزادی عمویم، به هیئت ها و روضه های مختلفی که در جاهای مختلف شهر برگزار می شد می رفت تا در آن جلسات برای آزادی عمویم دعا کند.
یک روز در روضه ی زنانه بازار سرشور، با بی بی خدیجه، مادر حاج آقا هم صحبت و آشنا می شود.
این آشنایی درست زمانی بود که حاج آقا را برای بار پنجم دستگیر کرده بودند. خب، روحیه بی بی خدیجه خیلی بالا بود. با این که ساواک، بارها و بارها، پسرش، یعنی حاج آقا را دستگیر و زندانی کرده بود، اصلاً از دستگیری های پشت سر هم پسرش احساس ناراحتی نمی کرد و مثل کوه ، سخت و محکم بود.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:نوزدهم🌱
روضه زنانه بازار سرشور،موقع پذیرایی، وقتی صحبت از شاه و ساواک و زندانی بودن حاج آقا وسط آماده بود، گفته بود:
_((سید علی)) اسباب سربلندی من است. او برای خدا مبارزه کرده است. من افتخار می کنم که پسرم، سید علی آقا در زندان های شاه ملعون است.
و این طوری، به زن هایی که شوهر یا بچه های شان زندانی بودند روحیه داده و تشویقشان کرده بود به مبارزه علیه رژیم شاه. مادربزرگ من هم به واسطه آن جلسه، با بی بی خدیجه خانم دوست شد و آرام آرام روحیه اش تغییر کرد.
مادر بزرگ سر در خانه، یک پرچم سیاه((یاحسین)) زده، به نشانه اینکه مثلاً در خانه شان هیئت برقرار است و حلوا را برای هیئت امام حسین می پزد.
((یاالله))گویان، وارد خانه می شویم. بچه ها بعد از سلام دادن به مادر بزرگ به زیر می روند. زیرزمین خانه مادربزرگ، همان چاپخانه ای است که سال پیش به کمک حاج آقا و پدرم و همین بچهها، راه انداختیم.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:بیستم🌱
ساواکیها با آجیر کردن جاسوس ها توانسته اند چند چاپخانه کوچک در مشهد را کشف کنند، اما هنوز نتوانستند رد چاپ خانه کوچک ما را بزنند.
هم ساواکی ها باور نمی کنند چند تا بچه بتوانند اعلامیه چاپ کنند، هم ما خیلی مواظب هستیم و با احتیاط عمل میکنیم.
جز حاج آقا و چند نفر از مبارزان مورد اعتماد او، دیگر کسی نمی داند که خیلی از اعلامیههای مشهد را من و رفقایم چاپ میکنیم.
پدرم دور تا دور دیوارهای زیرزمین خانه مادربزرگم را، طوری با مقوای شانه تخم مرغ عایق بندی کرده که موقع کار کردن دستگاه های پر سر و صدایی کپی صدای به بیرون درز نکند.
میروم پیش مادربزرگم می گویم:
_سلام نه کمکی تیز لازم نداری؟
می گوید: علیک سلام نان ها را برسانید بزرگترین کمک است!
می گویم: چشم. نگران نباش. نیمساعت نانها را برایت می آورد.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛📒
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:بیستویکم🌱
با اینکه گرسنه ام نیست و تازه صبحانه خورده ام، بوی حلوای مادربزرگ دهان را آب می اندازد!
می پرسم :ننه! چیزی آماده نشده یک لقمه بخوریم
میخندد !با دست قابلمه ای را نشان میدهد که رویش به جای در ،یک سینی بزرگ گذاشته شده. می گوید: از آن قابلمه حلوا بکش توی بشقاب ببر زیرزمین با هم بخورید برای سفره نان هم هست.
می روم سراغ قابلمه درش را که برمی دارم به جای کشیدن تو بشقاب شروع می کنم به خوردن ننھ صدایش در می آید!!:
مهدی آقا گفتم ببر زیر زمین با بچه ها بخور
می گویم:( چشم) و با بشقاب حلوا و نان میروم زیرزمین .می گویند سبحانھ نخورده ها بسم الله بیایید جلوی امروز خیلی کار داریم!
بچهها میخندد و با بھ بھ گفتن میآیند سراغ نان و حلوا.🤤
یک لقمه برمی دارم و می گویم:
_بچھ ها! تا شما دلی از عزا در بیاورید من بروم سراغ آقا داوود یک لقمه هم برای آقا داوود بگیرید و بیاورید باید صبحانه نخورده باشد
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˘˘♥️!
قسمت:بیستودوم🌱
می روم در خانه آقا داوود. آقا داوود، راننده وانت است و این روزها با وانتش بھ تظاهرات کمک می کند. از آن آدمهای با صفا و با مرام و با معرفت است که سبیل کلفتی دارد و همیشه خدا، یقه اش باز است و دستمال به دست دارد. بیشتر وقت ها موقع حرف زدن آقا داوود، لبم را گاز می گیرم که نزنم زیر خنده! آخر خیلی باحال حرف می زند. مثلاً به جای اینکه بگوید: ممنون ؛تشکر؛ دست شما درد نکند؛ با آن صدای کلفتش می گوید(( آقا دم شما گرم؛ نوکرتیم؛ حال کردیم!))
یک بار پدرم خاطرهای از جوانی آقا داوود تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود. پدرم می گفت:
#ادامھدارد. . . ↻
@Zeinabl 🌼💛
#رمانچغڪ ˇˇ♥️!
قسمت:بیست و سوم🌱
_یک روز در تاکسی نشسته بودم که آقا داوود هم وسط راه سوار همان ماشین شد. من و راننده جلو نشسته بودیم ،بعد از سوار شدن آقا داوود یک مداح سوار شد و روی صندلی عقب نشست. مداح، که سن و سالی داشت و بخشی از موهایش سفید بود، کلاه مخصوصی روی سرش داشت که آن کلاه، بیشتر مخصوص مداح ها و روضه خوان ها بود .
راننده که هیکلش خیلی بزرگ درشت بود، شروع کرد به مسخره کردن مداح!!
نھ من ونہ مداح، هیچ کداممان جرات نکردیم چیزی به راننده بگوییم. با آن هیڪل قول مانندش با یک مششت میتوانست روانی بیمارستان مان کند.!! آقا داوود از مداح پرسید: رفیقی با هم؟
می خواست ببیند راننده دارد و شوخی می کند یا مسخره!
مداح گفت: نه! هیچ نسبتی باهم نداریم!
آقا داوود وقتی این را از مداح شنید، با کف دست چند بار زد به شانه راننده وگفت
_ دهنت را ببند مردک!
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˇˇ♥️!
قسمت:بیستوچهارم🌱
راننده که تصور نمی کرد این حرف و این برخورد را از آقا داوود بشنود و ببیند، وسط خیابان، زد روی ترمز و گفت:
_نبندم چه غلطی می کنی مثلا؟
آقا داوود که دقیقاً پشت سر راننده نشسته بود، از پشت، دکمه قفل شدن در راننده را فشار داد و گفت: خودم دهنت را میبندم! و سریع از ماشین پیاده شد و از پنجره راننده شروع کرد به مشت زدن به دهان راننده راننده آمد از ماشین پیاده بشود دید در قفل است!! تا به خودش بجنبد و در را باز کند دهانش پر خون شده.!
راننده، بعد از یکی دو دقیقه کتک خوردن؛ وقتی در ماشین را باز کرد و پیاده شد، آقا داوود را زیر مشت و لگد هایش لہ و لورده کرد. مردم اگر نمی آمدند و جدا نمی کردند قطعاً آقا داوود رومی کشت بعد از تمام شدن دعوا با آقا داوود گفتن آخر تو که میدانستی کتک میخوری چرا دعوا را شروع کردی آقا داوود گفت باید میزدم دهانش را پرخون می کردم تا دیگر جرات نکند به رودخانه آقا امام حسین را می کند
#ادامھدارد. . . ↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˇˇ♥️!
قسمت:بیست و پنجم🌱
در حال حرکت به طرف نانوایی پدرم هستیم که آقا داوود میپرسد: گفت مادربزرگت قرار است نان و حلوا درست کند؟
با تکان دادن سر ،حرفش را تایید می کنم،و می پرسد:مهدی آقا! این مادربزرگ شما ،هم ساده ماست، مثل ما توی این غذاها نبود که! یکدفعه چطوری شده آمده وسط میدان؟ آقا داوود می گوید مثل ما چون خودش هم تازه آمده و سط میدان مبارزه.
البته قبلا هم طرفدار شاه نبود اتفاقاً خیلی هم از شاه و رژیم متنفر بود ولی در جرات مبارزه کردن نداشت و از ساواک می ترسید.
داستان دستگیری عمویم بیتابی های مادربزرگ، و دوستی اش با بی بی خدیجه را توضیح می دهم میپرسد بی بی خدیجه؟والده اقا خامنه ای؟
جواب می دهم بله بله! مادر حاج آقا خامنه ای بی بی خدیجه خانم.
آقا داوود دستی به قسمت طاس سرش می کشد و می گوید عجب! عجب !به علی و اولادش، سید علی، اصلا دومی ندارد توی عالم!
و شروع میکند به تعریف کردن از حاج آقا خامنه ای که(( پسر پیغمبر است)) و سر نترسی دارد و از طایفه بامعرفت هاست و از این حرفها..
#ادامھدارد. . .
@Zeinabl 🌼💛
#رمانچغڪ ˇˇ♥️!
قسمت:بیستوششم🌱
داستان انقلابی شدن خود آقا داوود هم جالب است. آقا داوود که در میدان میوه و تره بار کار میکند و از بازار برای میوه فروشی ها بار می برد عاشق غلامرضاتختی است. البته آقا داوود به غلامرضا تختی میگوید آقا تختی!
تختی جهان پهلوان بود؛ بهترین کشتی گیر ایران که مخالف شاه و رژیم پهلوی بود. میگویند ساواکیها، او را به قتل رساندند.
یک بار که تختی قهرمان ایران شده بود، مجبور شد فرزند در مراسمی شرکت کند که شاه در آن حاضر بود و به قهرمان ها مدال می داد
چاره ای نداشت، قبول کرد. همه مقام های مهم کشور از تیمسار ها و فرمانده های ارتش گرفته تا نخست وزیر و وزرا، در آن مراسم حضور داشتند و دورتادور شاه را گرفته بودند.
تحقیق مقابل محمدرضا شاه قرار گرفته هیچ نگاهی به شاه نکرد.
با قیافه جلوی شاه ایستاد که نارضایتی در آن مشخص بود. حتی سرش را خم کرد تا شاه مدال را دور گردنش بیاندازد. شاه مجبور شد تا دو دستش را بالا بیاورد و مدال را بر گردن تختی بیاندازد.
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼
#رمانچغڪ ˇˇ♥️!'
قسمت:بیستوهشتم🌱
آن هم ورزشگاهی که حتی یک عکس هم از جهان پهلوان تختی داخلش نصب نبود. بعد از کمی پرس و جو آقا داوود میفهمد رژیم این کار را نکرده و مردم خودشان نام ورزشگاه را عوض کردهاند. و اینبار از دل و جرئت مردم تعجب میکنند. بیشتر که پرس و جو می کند می فهمد نامگذاری ورزشگاه کار حاج آقا خامنه ای بوده. میفهمد حاج آقا امروز در ورزشگاه سخنرانی داشته و وسط سخنرانی به مردم می گوید که نام این ورزشگاه را از این به بعد ورزشگاه غلامرضا تختی است.
به خاطر همین سعی می کند هر طوری شده نوار سخنرانی حاج آقا را گیر بیاورد. نفهمیده بود که یک روحانی مانند حاج آقا چه ارتباطی به تختی میتواند داشته باشد! و نمی توانست تصور کند که یک روحانی چقدر می تواند شجاع باشد که نام ورزشگاه را خودسرانه عوض کند.!!
#ادامھدارد. . .↻
@Zeinabl 💛🌼