eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
242 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
129 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
ای شهیدان #عشق مدیون شماست هرچه ما داریم از #خون شماست 💐معرفی جانباز #دفاع_مقدس #شهید_سید_محسن_مقدسی 🌏 زمینی شدن : ۱۳۴۴، تهران 💫 آسمانی شدن : ۹۴.۰۹.۰۳، جانباز ۷۰% شیمیایی بعد از سال‌ها تحمل درد و رنج ناشی از صدماتِ شیمیایی جنگ تحمیلی در بیمارستان ساسانِ تهران به شهادت رسید. ☘ مزار شهید : بهشت زهرا تهران - قطعه ۵۰، نزدیک مزار شهدای فاطمیون #مدافع_حرم و شهدای هواپیمای c-۱۳۰ 💠 ارائه : خانم خادم شهدا 📆 یکشنبه ۹۸.۰۷.۱۴ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🏴همزمان با ایام #ماه_صفر و ۷ صفر شهادت #امام_حسن_مجتبی (ع) #لبیک_یازینب (س) ❤️گروه مدافعان حرم✌️ http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای کربلا و اسرای کربلا سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا و همینطور جانبازان عزیزی که در گروه حاضر هستند 🏴فرارسیدن و اسارت رفتن اهل بیت معزز آقا (ع) و ۷ صفر شهادت (ع) رو خدمت شما تسلیت عرض میکنم. امشب در خدمت جانباز هستیم. معرفی از زبان همسر معزز شهید هست. مطالب برداشته شده از وب سایت های فاش نیوز، یادشهدا و ایثار
بر تن و قامت شهر، رخت عزا جامه کنید بوی تابوت پر از تیر #حسن می آید... 🏴هفتم صفر، شهادت #امام_حسن_مجتبی (ع) رو تسلیت عرض می نماییم. 🏴الا لعنت الله علی القوم الظالمین #آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
من در سال ۱۳۶۸ به عنوان پرستار در بیمارستان مشغول به کار بودم و شهید مقدسی هم که مجروحیت داشتند به عنوان سرباز سپاه از طرف وزارت تعاون سپاه به بیمارستان رفت و آمد داشتند و در این اثنا مرا دیده بودند. من فوق دیپلم پرستاری داشتم و کلاس زبان هم می رفتم و با اینکه تمام کارهایم را انجام داده بودم که از ایران بروم، اما قلبا به رفتن راضی نبودم چون ایران را واقعا دوست داشتم و وطنم را به هرچیزی ترجیح می دادم و همین آشنایی و ازدواج مسیر زندگی مرا کاملا دگرگون کرد. 📸عکسی که درب ورودی خانه شهید نصب شده...
ایشان زمانی که ۱۷سال داشته و دانش آموز بوده به جبهه اعزام می شود و در عملیات فکه از ناحیه پا مجروح می شود. با این حال مردی نبوده که با مجروحیت از جبهه پاپس بکشد، بنابراین درحین رفت و آمد به مناطق مختلف جبهه، شیمیایی هم می شوند.
قبل از ازدواج ایشان هر روز یک سبد غنچه رز صورتی برای من می گرفت و به بیمارستان می آورد. زمانی که من این غنچه ها را به خانه می بردم از خانواده شرم داشتم که موضوع  خواستگاری را خیلی صریح مطرح کنم.
و می دانستم که ایشان جانباز هستند اما درباره وضعیت جانبازی خیلی اطلاعی نداشتم و جانبازی برایم معنای خاصی نداشت، ولی می دانستم که ایشان اعتقادات مذهبی بالایی دارد و ملاک من هم داشتن همین خصیصه و داشتن خانواده اصیل بود که خوشبختانه ایشان این ویژگی ها را دارا بودند. خانواده آقای مقدسی خانواده بشدت مذهبی بودند درحالی که ما خانواده معمولی تری بودیم اما خوشبختانه در این خصوص مشکل جدی با هم نداشتیم.
مراسم عقد و ازدواج به خواسته خودمان ساده و به دور از تجملات برگزارشد و تنها اعضای دو خانواده حضور داشتند. من حتی خرید آنچنانی هم نخواستم که داشته باشم و با یک لباس ساده مراسم ما انجام شد.
#پدر_شدن 🍒در سال ۱۳۷۳ هم خداوند پسرم امیرارسلان را به ما هدیه کرد. ایشان بسیار خوشحال بودند. البته همه دعا می کردند و می گفتند اِن شاءلله که فرزندتان پسر باشد اما او می گفت پسر و دختر فرقی ندارد. او در ایام بارداری بسیار مراقب من بود و هرچه از محبت ایشان بگویم کم گفته ام. زمانی که امیر به دنیا آمد یک کیک کوچولو گرفتیم. اقوام دور هم جمع شدیم و آقای مقدسی با اینکه جثه ضعیفی داشت و همزمان با مشکلات جسمانی اش دست و پنجه نرم می کرد اما از بدنیا آمدن فرزندمان بسیار خوشحال بود. البته زمانی که خداوند امیرارسلان را به ما هدیه کرد من کار بیمارستانم را کم کردم تا بتوانم بیشتر در کنار همسر و فرزندم باشم. 📸فرزند و همسر شهید
من به خاطر شرایط اقتصادی و خانه اجاره ای که در آن ساکن بودیم گاها در سه شیفت و از ساعت ۶ صبح تا ۱۰ شب در بیمارستان کار می کردم. شرایط زندگی به مراتب سخت تر شده بود، چرا که باید کسی امیر را نگه می داشت. مادر آقای مقدسی و خانواده من هرکدام به طریقی از ما حمایت می کردند اما در بزرگ کردن امیر تنها بودم. از مهدکودک گرفته تا تمام مسایل. چون پدر امیر به دلیل مجروحیتهایش، بیشتر اوقات در بیمارستان بستری بود. شرایط  و مخارج زندگی آنقدر برایم دشوار بود که تصمیم گرفتم با ۲۲سال سابقه خودم را بازنشسته کنم و پس از آن با مراقبت و پرستاری از “مریض خصوصی” امورات زندگی را می گذراندم.
ایشان هم جانباز شیمیایی و هم اعصاب و روان و هم یکی از پاهایشان بر اثر گلوله و ترکش مجروح بود که به مرور عفونت کرده بود و پزشکان می گفتند که باید قطع شود. البته استخوان پایشان را پیوند کرده بودند و هیچ ماهیچه ای نداشت و پوست نازکی هم روی آن کشیده بودند که به مرور زمان این استخوان سیاه شده بود. چند سال قبل هم پزشکان با تشکیل کمیسیون به این نتیجه رسیده  بودندکه باید این پا قطع شودکه البته ایشان موافقت نکرده بودند. تنفس برایش بسیار سخت و دشوار بود بخصوص در روزهای آلودگی شهرتهران که وضعیت ریه هایش وخیم می شد. این اواخر از حدود یکسال و نیم پیش تمام بدنش به خاطر جراحات شیمیایی تاول می زد اما هیچگاه شکایتی از وضعیتش نداشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... او سوای ناتوانی جسمی که داشت انسانی بسیار متشخص، متین و صبور و درعین حال مظلوم بود. گرچه زمان ۲۵ سال از نظر کیفیت زمان کمی بود اما از کیفیت خوبی برخوردار بود و هنوز هم همین احساس خوب آن روزهاست که مرا سرپا نگه داشته است. زمانی که خسته از کار به خانه برمی گشتم او با پای ناتوان، که به سختی راه می رفت تا سرخیابان به استقبالم می آمد و کیفم را می گرفت تا به نحوی خستگی مرا کم کند و من با دیدن همسرم به واقع جانی دوباره می گرفتم. 
و خاطرم هست زمانی که با آقای مقدسی  منزل اقوام به میهمانی می رفتیم و آخرشب موقع برگشت خودرویی هم نداشتیم باید مسافتی را پیاده تا منزل طی می کردیم. امیر را نوبتی به کول می گرفتیم. آقای مقدسی هم با شرایط دشواری که راه رفتن واقعا برایش مشکل بود اما امیر را به کول می گرفت و تا منزل می آورد. زمانی که امیر مریض می شد تا صبح بالای سر او می نشست قرآن و مفاتیح را باز می کرد و می خواند. او به واقع عاشق همسر و فرزندش بود به طوری که درمیان خانواده هایمان رفتارش زبانزد بود.
از عادتهای خوب او اینکه در طول این سالها نماز شب او قطع نمی شد. خاطره همیشگی من از  شهیدمقدسی تنها زمانی است که سرسجاده می نشست و با انگشتانش ذکر می گفت و به ما آرامش می داد. حتی خاطرم هست یکبار پسرم زمانی که کوچکتر بود گفت: پدر شما چقدر نماز می خوانید. ایشان زمانی که نمازشان تمام شد رو به امیر کرد و گفت: من شما و مادرت را از همین نمازها دارم.
و  او هم برای خانواده من و خانواده خودش بسیار احترام قایل بود و این را خانواده و اقوام من بارها عنوان کرده بودند. در کنار مشکلات جسمانی که داشت هیچوقت نمی خواست که من و فرزندم  از دردی که می کشد چیزی بدانیم. در همین چند سال اخیر زمانی که امیر کارت مربیگری اش را گرفت و به او نشان داد ایشان با وجودی که روی تخت خوابیده بودند از شوق، گلوله های اشکی بود که با دیدن  لوح های تقدیر و کارتهای افتخار متعدد فرزندش از چشمانش سرازیر می شد. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر شما از ابتدا با دشواریهای زندگی کردن با یک فرد جانباز مطلع بودید، آیا بازهم این شرایط را انتخاب می کردید؟ ببینید هر جوانی یک سری ایده آل هایی را برای زندگی دارد. اگر یک فرد اینطور از جسم و جان و روحش برای وطنش گذشته باشد چرا من در کنارشان . من در همان سالهای اولیه به راحتی می توانستم این زندگی را خاتمه بدهم. ولی هیچگاه به این مسایل فکر هم نکردم. من زندگیم بودم. ما جمع سه نفره قشنگی داشتیم. شوخی ها، خنده هایمان باهم بود.
یکی از قشنگترین خاطرات من مربوط به شب عید است. ایشان بیشتر مواقع در بیمارستان بودند، اما اغلب شب های سال نو را سعی می کردند در کنار ما باشند. ما هم به اندازه وسعمان که یک زندگی کارمندی است برای شب عید هزینه می کردیم. با این شرایط هر سه نفری برای خرید “شب عید” می رفتیم و به بهترین نحو وسایل هفت سین را خریداری می کردیم و تا لحظه آخر آن را می چیدیم. ایشان دوش می گرفتند لباسهای مرتبشان را می پوشیدند. وضو می گرفتند مفاتیح و قرآن را باز می کردند و سال جدید را با قرآن آغاز می کردیم و این به یادماندنی ترین و قشنگترین خاطره من بود. همین اواخر یادم هست یک روز گفتند بیایید دونفری باهم برای ناهار بیرون برویم. من گفتم : پس امیر چی؟ گفت شما همش می گویید امیر. و به زور مرا بیرون برد و ناهار کوچولویی به من داد و برای امیر هم ناهار خرید. گویی به او الهام شده بود....
۱۰ آبان تولد پسرم بود. ایشان (سیدمحسن) بیمارستان ساسان بستری بودند که پس از مرخص شدن چون من سر کار بودم به منزل مادرشان رفتند و مدتی را آنجا بودند. با من که تلفنی صحبت کردند گفتند پایم که بهتر شد می آیم. چند روزی گذشت. ما هم به منزل مادرشان می رفتیم و به او سر می زدیم. آقای مقدسی بارها می گفت چون شما سرکار می روی و خسته ای نیا اما تلفنی با هم در تماس بودیم. در همین اثنا ما با پس انداز و وام و کمک اطرافیانم درصدد خرید خانه ای بودیم که لااقل آسانسور داشته باشد تا شرایط رفت و آمد برای محسن راحتتر باشد. او هم خوشحال شد و گفت خیلی خوب است.
#خبر_شهادت یک شب من و امیر منزل بودیم که ساعت ۳نیمه شب از بیمارستان تماس  گرفتند و خبرشهادتش را به ما دادند. من و پسرم واقعا شک زده شده بودیم. چون همان شب با او صحبت کرده بودیم و حالش خوب بود. با پسرم به بیمارستان رفتیم و با پیکر بی جان ایشان مواجه شدیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مشهد دونفری بعد از شهادت ابتدا باید عرض کنم که من تابحال به زیارت امام رضا (ع) نرفته بودم. با آقای مقدسی هم به خاطر شرایط جسمانی اش و هم  عدم تمکن مالی امکان این سفر را نداشتیم. بعد از شهادت ایشان از طریق سپاه و شهرداری منطقه ما را به سفر مشهد بردند. امیر چون تنها بود او را به مادربزرگش سپردم و تنها رفتم. در راه آهن نه کسی همراهم بود و نه کسی برای بدرقه ام آمده بود. ساکم را بستم. سرهنگ لطفی از سپاه به همراه مادرشهیدی، اسامی زائرین را که می خواندند اسم آقای مقدسی را هم خواندند من به گمان اینکه نام من را به جای نام ایشان نوشته اند گفتم ایشان همسر من هستند که به تازگی شهید شده اند. سرهنگ لطفی نگاهی به من کرد و گفت اسم هردوی شما جداگانه ثبت شده است و اینجا بود که دانستم او هنوز هم پا به پای من در حرکت است و همراهم است و این حس قشنگی بود. شاید باورتان نشود اما من وجود ایشان را در حرم امام رضا (ع) در کنار خودم به وضوح حس می کردم.
#خواب #اربعین خوابی دیدم که اربعین به پا شده است و آقای مقدسی با همان کفن که حالا لباس احرام او بود همراه با سیل جمعیتی که به #کربلا می رود با همان چهره بی رمق و به سختی و پای کشان خود را به دنبال جمعیت می کشاند. من با نگرانی نگاهش می کردم، برگشت به من نگاه کرد و گفت نگران نباش من برمی گردم.😭😭😭😭