"مادران زینبی"
بی گمان میان لشکر خدا همراه هر رزمنده ای یک قلب مادرانه می تپد...
یک قلب مادرانه، که پاره ی وجودش را راهی میدان رزم کرده است.
این سرهای فرود آمده از سر خضوع و این سلام های ناب، حاصل قوت جانانه ی مادر است و دست رنج حلال پدر.
خدا میداند راز آن سجود و اذکار چه بود.
نمازتان را به امامت صاحب الزمان بسته بودید، یاران غریب مولا؟
همین است که عاقبت بخیر شدید...
آن یکی #شهید بریری شد و از پیکر بی سرش خون غیرت شیعه دمید؛ آن یکی زخم معرکهی جهاد فی سبیل الله برتن دارد و جانباز لشکر اخت الحسین شده است.
یکی بعد از دوسال و هشت ماه رو سپید برگشته و دیگری مظهر و یادگار رزمندگان حزب الله و فاطمیون و زینبیون و شده است.
#برادر_شهید، رفیق شهیدیا خود شهید.
خوشا سعادت مادرانتان!
روز محشر سربلند صدای #محمود و علیرضا را می شنوندکه صحبت از شفاعت میکنند، باهمان لبخند منحصر به فردشان.
این است جزای صبر و اقتدا به بانوی صبر...
♥️ #شهید_محمود_رادمهر
♥️ #شهید_علیرضا_بریری
جانبازمدافع حرم محمدرضا رادمهر
@Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
#برادر_شهید
#جانبازی_شهید
این دو بار آخری که آقا قدیر سوریه میرفت من در جریان بودم. دفعه اول که برگشته بود گوشش در انفجار آسیب دیده بود. پدر و مادرم از این جریان اطلاع نداشتند. برگشته بود که گوشش را درمان کند، اما هنوز گوشش بطور کامل خوب نشده بود که میگفت؛ میخواهم برگردم. من گفتم؛ «تو دین خود را ادا کردهای! ما بعد از فوت برادرمان داوود، دوران بدی را سپری میکردیم؛ پدر و مادر و همسرت خیلی نگران تو هستند.» هر چه میگفتم منصرف نمیشد. فقط میگفت من باید بروم.
در همین اوضاع و احوال بود که آپاندیسش عود کرد و آپاندیسش را عمل کرد. هنوز بخیههایش را نکشیده بود که میگفت باید بروم. فقط حرف رفتن را میزد. وقتی من مخالفت میکردم میگفت ما اگر آنجا نجنگیم باید در مرزهای خودمان بجنگیم و این بار آخری بود که رفت و به شهادت رسید.
خاطراتی که تلخ بود...
#خواهر_شهید
تعريف ميكرد يك بار در حرم حضرت زينب(س) دختر بچهاي را ديدم كه مرتب جيغ ميكشيد و از دست پيرمردي فرار ميكرد. پير مرد هم وقتي به دختر بچه ميرسيد او را كتك ميزد. ياد دختر خودم مليكا افتادم. بار ديگر كه پيرمرد دختر را زد به او اعتراض كردم. بنده خدا گفت كه ما اهل حلب هستيم و تروريستها پدر اين بچه را سر بريدهاند. براي همين دختر بچه دچار مشكلات روحي شده است. ديدن اين طور صحنهها خيلي روي اعصاب و روان برادرم تأثير گذاشته بود.»
#برادر_شهيد
هادي قدش از من بلندتر بود، اما اين اواخر به نظرم ميرسيد قدش از من كوتاهتر شده است. گفتم برادر من چرا داري آب ميروي؟ گفت از بس آنجا صحنههاي دلخراش ميبينيم رويمان تأثير منفي ميگذارد
#خاطرات_سوریه
#برادر_شهید
هادي سه سال از من كوچكتر بود. اما خيلي چيزها را از او ياد گرفتم كه توداري و غلو نكردن يكي از آنهاست. برادرم شش سال تمام به سوريه رفت و آمد ميكرد و شايد بيشتر سال را آنجا بود، اما خيلي كم پيش ميآمد كه از حضورش در جبهه برايمان تعريف كند. هر خاطرهاي هم كه ميگفت منظور خاصي از آن داشت. مثلاً در مقطعي فرمانده بخشي از نيروهاي فاطميون بود و براي اينكه ارزش رزم آنها را بيان كند، يك بار گفت: رزمندگان افغانستاني واقعاً اعتقادي ميجنگند و حتي وقتي مجروح ميشوند، به زور آنها را از ميدان جنگ دور ميكنيم.
#جانبازی
#مادر_شهید
پسرم يكبار پايش گلوله خورده بود اما به ما چيزي نگفت. بار آخري كه چند ماه قبل از شهادتش بود، سينهاش گلوله ميخورد كه ديگر نتوانست آن را از ما پنهان كند. حتي اواخر از نظر روحي كمي آسيبپذيرتر شده بود، همه اينها به خاطر مجروحيتهايش بود.
#برادر_شهيد
من گاهي كه با هادي حرف ميزدم، متوجه ميشدم حرفهايم را خوب نميشنود. حتي به او گفتم كه گوشت را به دكتر نشان بده.
نگو وضعيت گوشش ناشي از مجروحيتهايي است كه از ما پنهان ميكند.
#خواهر_شهيد
هادي از نظر نظامي بسيار آدم ماهر و توانمندي بود. طوري كه فكرش را نميكرديم كسي بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر كه ديدم مجروحيت سختي يافته، كمي احساس خطر كردم. خودش هم انگار كه ميخواست ما را آماده شهادتش كند، ميگفت: گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد. من اين بار كه مجروح شدم فهميدم شهادت راحتتر از آن چيزي است كه فكرش را ميكنيم.»
#خبر_شهادت
#برادر_شهید
خبر شهادت هادی از طریق همکاران ایشان به ما رسید؛ در جریان یک عملیات مستشاری در منطقه ای از حلب که توسط جبهه مقاومت آزادسازی شده بود، یکی از پاهایش بر روی مین می رود و به شهادت می رسد....