🔰 #قسمت_هشتم:
جلسات مشاوره ازدواج و پیگیری سربازی اش همزمان شروع شدند 😊😏
یک پروژه مخابراتی برداشته بود و روش کار میکرد.
برای انتخاب مشاوره هم کلی تحقیق کرده بود و وقت گرفته بود.
بماند که هر دوی این اهداف به نظرم غیرممکن بودن! تا جایی که بهش گفته بودم شما کارت پایان خدمت بگیری من شام میدم!😐🙄
جلسه اول مشاوره بود، او پر از ذوق بود و من آروم و نگران.
آقای دکتری با یک کت و شلوار مرتب، ظاهری آرام و مذهبی که خیلی مورد پسندم واقع شده بود منتظرمان نشسته بود 😊
بعد از یکسری سوالات به هردوی ما دو کتاب معرفی کرد، گفت چند جلسه باهم بخونید و سوالاتش رو از هم بپرسید و دوباره بیاید پیشم.
دو حالت داره، یا بهم میگید: " تجربه خوبی بود!" یا "یک عمر زندگی رو کنار هم تجربه میکنید".
همون روز رفت انقلاب، کتابها رو خرید و برام آورد محل کارم.
چند جلسه گذاشتیم و باهم به سوالات جواب دادیم، اون موقع نمی فهمیدم دنبال چیه! یه چیزی نگرانش میکرد... چیزی که من تا قبل از اومدن به زینبیه، اسمش هم نشنیده بودم🙈😅
چند هفته گذشت، کتاب ها تموم شدند، رفتیم پیش آقای دکتر.
سوالاتی از هردوی ما پرسید، یک ساعتی اونجا بودیم...
آخر جلسه دکتر درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به ایشون گفت: پسرم بیا بغلت کنم😳 و گفت: " منتظر شیرینی عقد شما هستم ".🙈
هردوی ما بهت زده شده بودیم! بماند که در راه برگشت چقدر خندید که ما دکتر روانشناس هم تحت تاثیر قرار دادیم! 😅😂🙈
#داستانی
#ازدواج
#سه_شنبه
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_هشتم:
روزهای سخت کنکور گذشت...
تو این مدت خیلی به کاری که میخواستم انجام بدم فکر کردم!
یه روز اومدم پیش مامانم و گفتم تصمیم گرفتم چادری بشم 😊
مامانم خیلی جدی گفت:
چادر فقط همین یه تیکه پارچه نیست!
تو نماینده یه قشر هستی...
حتی وقتی مترو سوار میشی شاید همه هُل بدن ولی اگر تو با چادر هُل بدی فرق داره!
فرق داره چون میگن اینا تو دین شون حقوق بقیه تعریف نشده!
اگر معلم بشی و یه روز خسته باشی و به شاگردت تندی کنی، فرق داره چون میگه اینا تو دین شون رفتار نیکو تعریف نشده!
خلاصه مامانم کلی مثال زد که شاید قبل از اون خیلی بهشون فکر نکرده بودم....
ولی من تصمیم رو گرفته بودم 😍
مامان قبول کرد و فرداش رفتیم پارچه چادر مشکی بخریم.
هنوز حاله خوبه مامانم اون روز یادمه😁😊
بهترین و گرون ترین پارچه رو خرید و رفتیم پیش مامان بزرگم...
خدا رحمتش کنه، استاده دوختن چادر بود!😉
اندازه زد، گفت بسم الله و قیچی رو زد....
اما صبر کردم تا نتایج کنکور بیاد🤓
تصمیم گرفته بودم یه روز خاص چادری بشم که همیشه یادم بمونه 😍
روز اول دانشگاه بود،
عین روز اول مدرسه کتونی سفید و شلوار جین تنگ و یه مانتو کوتاه طوسی خریده بودم😁
تیپی که شاید اصلا به یه خانم چادری نمی اومد 🙈
ولی خب من تازه اول راه بودم!
برعکس خیلی ها که یهو محجبه میشن برای من ذره ذره اصلاح شد...
قرار بود با مامان و بابام بریم تا پیش سرویس دانشگاه...
که هم من مسیر رو یاد بگیرم هم اونا روز اول کنارم باشن 🤓😅
بابام تا منو دید تعجب کرد!
گفت این چیه؟
گفتم تصمیم گرفتم چادری بشم 😊
خیلی جدی گفت:
نکن بابا!
نمیخواد!
عادی رفتار کن همیشه!😐
دانشگاه فرق داره!
کسی باهات دوست نمیشه!😏
و ...
خیلی حرفهای دیگه...
ولی من تصمیمم رو گرفته بودم 🤓
تصمیمی که روی خیلی چیزها تاثیر داشت...
خواهرم که تا قبلش خیلی شبیه هم بودیم دیگه تو خیابون با فاصله از من راه می اومد!
میگفت تو خجالت میکشی من باهات بیام معلومه!
هربار بهش گفتم: نه اصلا اینطوری نیست!
چه حرفیه....
ولی فکر کنم خودش دوست نداشت با من راه بیاد🙈😔
یا وقتی می رفتیم خرید همه با تعجب میگفتن خواهرید؟!😳
تا مدتها برادرم مسخره میکرد و میگفت:
دختری با کفشهای کتانی!😅🙈
ولی همه اینها به پوشیدن #چادر می ارزید....
تا اینکه یه روز یه بسته شکلات خریدم و رفتم آموزشگاه موسیقی سابقم!
با همون حجاب جدید... 😍😍
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖#داستان_تقسیم
بسم الله الرحمن الرحیم
✍محمدرضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
«« قسمت هشتم »»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
#قسمت_هشتم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @mohamadrezahadadpour
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647C
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 #اتفاقی_که_منتظرش_بودم:
🔰 #قسمت_هشتم:
در هویزه بین تابلوهایی از #خاطرات شهدا نماز ظهر و عصر رو خوندیم و زیارت کردیم
و برای خوردن غذا به داخل محل اسکان رفتیم، خیلی شلوغ و پرسرو صدا بود.
به دوستان پیشنهاد کردم که غذامون رو برداریم و به فضای سبزی که نزدیک یادمان بود بریم،
گفتن:
کدوم فضای سبز ؟!
خواب دیدی؟
من: خودم دیدم اونجا فضای سبز داشت😢
قبول نکردن😏
احساس کردم دارم به شهادت نزدیک میشم چون چیزهایی می دیدم که بقیه نمی دیدن😂
خلاصه با اصرار اینجانب، راه افتادیم به سمت مورد نظر و الحمدلله وجود اون فضای سبز ثابت شد
و شربت شهادت از دستم افتاد😉
بعد از کلی عکس انداختن در همون یک حالت نشسته ی خسته، سری هم به بازار زدیم.
💢 آخرین یادمان، #معراج شهدا بود
ورودی معراج بولدوزری (البته اسم دقیق اون ماشین ها رو نمیدونم) رو دیدیم که روش نوشته شده بود: گلی گم کرده ام می جویم او را 😭
و خدا می دونه چندهزار تا از گل هامون زیر خاک دفن شدن و بعضی هاشون هنوز هم پیدا نشدن😔
وارد شدم،
دست هام رو که به شبکه ها رسوندم، چشم هام تا داخل ضریح دویدن
تعدادی کفن کوچک دیدم که حاوی #پیکر که چه عرض کنم،
چند تیکه استخوان شهدای گمنامی بودن که فقط چند روز از یافتن شون می گذشت ،😔
تاریخ و محل تفحص و نام یکی از #ائمه روی هر کدام نوشته شده بود،
حالتی بین بهت و ناباوری داشتم
فکر کردم وقتی می خوان این کیسه ها رو تحویل خانواده شهید بِدن چی میگن؟
با چه زبانی صحبت میکنن؟
چطور این همه عظمت تو یه تیکه پارچه جای گرفته؟
پاره تن کدام پدر و مادر انقدر #بی نشون دست از دنیا کشیده؟😭
چقدر معصومانه بی ادعایید، 😔
این #بی_ادعایی شما آتش میزنه به جان ِ خروار خروار ادعای ایمان ما.
کمی دورتر ،تابوت هایی در آغوش #پرچم میهن، روی هم چیده شده بودن
و زائران با اشک در چشم و آه در سینه روی اون ها حاجت ها یا درد دل هاشون رو می نوشتن.
من هم خودکارم رو متبرک و چند کلمه به انبوه واژگان اضافه کردم،
باشد که این کلمات از وسعت حیات شهدا، جان بگیرن و جان تازه ام ببخشند.🤲
ادامه دارد....
#دهه_فجر
#داستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f