eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
373 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: فاطمه چاقو بزر ے ڪه دســته اش ربان صـ ـ ـورتے رنگے گره خورده بود دســـتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند... . _ افتخارمیدی خانوم؟ و چاقو را سمتم میگیری... دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِم تو!...دودلم دسـتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم اشـوب اسـت. تفاوت من با توعشـق و بـی خیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد... _ چاقو دست شما باشه یا من؟ فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـت لرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت میڪنم. اولین تماس ما... سردبود! با شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند. زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میز نے. اما چاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند با اشاره زهراخانومالایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشـے.درست مثل داستانها. مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است. در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخدروی صورت خواهرت زینب. اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن! اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے... اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم. زهراخانوم لب میگزد و برو برای حفظ ابرو میگوید: _ علــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروس ڪن من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم. رو میگردانـــــےبا یڪ لبخندنمایشــــــے،نگاهم میڪنے،دسـتم را میگیری و انگشـتر رودردسـت چپم میندازی. ودوباره یڪ صـلوات دسته جمعـےدیگر. فاطمه هیجان زده اشاره میڪند: _ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم. میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کنددستت را کناردستم میگذاری... _ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه! فاطمه اخم میکند: _ عه داداش!... بگیردست ریحانو... _ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره... _ وا!...خب عاخه... دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم _ خوب شد؟ چشمڪی میزند ڪه: _ عافرین بشما زن داداش... نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم را بگیری... هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است. اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. ان هم اینڪه تو قرار اسـت 3ماه همسـر من باشـــــــے! اینڪه 95روز فرصـت دارم تا قلب تو را مالڪ شوم. !! اینڪه خودم رادر اغوشت جا کنم. باید هرلحظه توباشـےو تو! فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید! و من ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه... نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے. دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! ... در گوشت ارام میگویم: َ _مهربون باش عزیزم...! یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے. عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم. دوباره میگویم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس! این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے: _ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!! ! **** اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای! برای پشیمانـے است ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf