eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی! ِمن ِمن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشمار افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟ از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند.. _ چون... چون دوست دارم! بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟... اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ... ولی... ادمم دل دارم!...طاقت ندارم...حاالابس کن ا .. زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی... صدات میره پایین! دستم را ازدستت بیرون میکشم _ مهم نیست. بزار بشنون! پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم. می ایی سمتم که چندتقه به در میخورد: _ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے.. _ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم! پوزخندمیزنم: _ اره مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتما صدام ڪن! _ باشه! شب خوش! چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود! باڪالفگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے. *** چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم: _ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد : اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورشرو برداره. میخوادبره حوزه! به اشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم: اخ ببخشید سلام نکردم! حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان ! فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن با هم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. _هااااع! توراه خوش بگذره پس... و چشـــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســت نگاه میکنم. میبینم که داری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده لبخندمیزنم ودنبالت مےایم ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf