#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشــق:
با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند
بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےاید در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین..
با مشت
ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم.
توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطوراســـت؟چادرم را ازدســت فاطمه بیرون میکشــم. کـفش هایم را در می اورم.
و یک راســت میروم کنار ســجادمینشــینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سـجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش به من مثل خواهرکوچکـتراسـت! رو به رویم مینشـینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریدا اگردوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا
یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یکدفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر
دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشـب نه سـجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم.
ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد.
اهسـته از
اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشـت سـر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارم میکندکه دســت به دیوار بکشـ ـ ـ ـم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال ذاشــــته بودم. چشــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــت ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf