فقط 8 نفر دیگه تا 1.3k شدنمون مونده 😍🌸🌱
پس لطفا کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌿💕
.🌸.
یِکی از حُضار: هدفِ بچه های مجموعه ی فرهنگیِ ما شَهادت است...
رهبرِ انقلاب: هَدفتان شهادت نباشد..
هَدفتان انجامِ تکلیفِ فوری باشد...
اَلبته آرزوی شهادت خوب است..
اما هَدف کار را شَهادت قرار ندهید:)
#مقام_معظم_دلبری:)
#سخن_بزرگان 🌱
.🌸.
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشــق:
با چهره ای درهم پشـتت را به من میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند
بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےاید در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین..
با مشت
ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم.
توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطوراســـت؟چادرم را ازدســت فاطمه بیرون میکشــم. کـفش هایم را در می اورم.
و یک راســت میروم کنار ســجادمینشــینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد. سـجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش به من مثل خواهرکوچکـتراسـت! رو به رویم مینشـینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریدا اگردوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا
یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یکدفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر
دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشـب نه سـجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم.
ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد.
اهسـته از
اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشـت سـر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارم میکندکه دســت به دیوار بکشـ ـ ـ ـم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال ذاشــــته بودم. چشــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــت ...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـ ـ ـم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم.
اهسـ ـ ـته سـ ـ ـمتت مےایم .
دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا در حیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر
دویمان بند مےاید من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش به من
افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشــســته ای و نگاهمان میکنی!! ســجادعقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بندامده از حال
بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الالبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایـــےعصبـــے به من زل زده ایـــے.ڪےاینجا اومدی؟نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته
شده. مچ دستم رامیگیری..
_ اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصـبی هسـتی ڪه هر
لحظه از ثانیه بعدش بیشــتر
میترسـم! خون به چشـمانت
دویده و عرق بهپیشــانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...
امشب.. الان... شونه سجاد!
شـــــــــوکـــــه شـــــــــدنـــــت...
جاخوردنت... توضیح بده
_ فکرکردم...
چنـان در چشـــــمانم زل زده
ای کــه جرات نمیکنم ادامــه
بـدهم. از طرفی گیج شـــــده ام... چــقــدر مــهــم اســـــــت
برایت!!
_ فک کردم.. تویـی!
_ هه !... یعنی قضـــیه شـــام
پــارکم فکر کرده بودی منم
اره؟
این دیگر حق بــاتوســــــت!
گنـدی اســـــت کـه خودم زده ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید
شود...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شــکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانه عاشــقت هسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس
العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم.
کلمات پشـت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالامی اورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی که الادسـ ـ ـ ـت من اینجوری نبود!!... اره... اره گیرم که من زدم زیره
همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت ومردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شــرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبردنت چه برســه مرز برای جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســرپیغمبری... آســیداز
آســید
ازدهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف هایم میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعداز اتفاق دسـت من همه چیومیسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــدم بقدری عصــبانی شــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم
الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم
حق باتوعه
باز میگویـی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــترودربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگودفاعوبه دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوسـت دارم... اره لعنتی دوسـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالامیگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از حال بیرون وهر دو خشــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالا پله ها ماتش برده...
#نویسنده
#محیاسادات_هاشمی ♡
😍🌿♥️🍃
{@zfzfzf