eitaa logo
زلال معرفت
2.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با ما 👇 ✅️ انتشار و بهره‌بردارى با ذکر منبع موجب امتنان است. تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 4⃣2⃣ 🔻 🔸 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. 🔻تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. 🔹 مثل همان حالت پیش آمد،و من به یکباره رها شدم، کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. 🔻 دستگاه شوک چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان، بیمار احیا شد. 🔸روح به جسمم برگشته بود،حالت خاصی داشتم، هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت که از آن وادی نور ،دوباره به این دنیای فانی برگشته ام. 🔹پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔺من در تمام لحظات، شاهد کارهایشان بودم.پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. 🔸 بعد از مدتی حالم بهتر شد،و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. ▫️ من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم،چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کرده بودم؛ 🔹من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم،من افراد گرفتار را دیدم؛من تا چند قدمی بهشت رفتم. ✨ من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد حالا برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود. 🔸دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند.تا مرا به بخش منتقل کنند آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. 🔻 همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد... ⬅️مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان می‌خواستند به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند...من این را به خوبی متوجه شدم؛ 🔹اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم...بدنم لرزید و به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. 🔻احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار... 🔸به غذایی که برایم آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم... 🔺 دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. 🔹 بعد ازظهر تلاش کردم تا روی خود را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... 🔸دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم، اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم. 🔹 آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمی‌توانستم اینگونه ادامه دهم.با این وضعیت حتی با برخی از نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم 🔸خدا را شکر این حالت برداشته شد، اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒 5⃣2⃣ 🔻ادامه 🔸تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می خواستیم منتقل میشد 🔹آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهده کرد من حتی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست ⬅️من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه ؟ 🔸از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم چند تایی را اسم بردم گفتند: نه همه رفقای شما سالم هستند. 🔺 تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم. 🔹چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. 🔻 یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🔸رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود ➖گفت: چی شده؟ آره خودش بود. ▫️ این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود .برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد. 🔹گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود،مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. ➖ خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ ➖ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! ➖خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. 🔸 آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده! 🔻دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد من مات و حیران مانده بودم که چی شده؟ 🔹از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. 🔺من بیشتر توی فکر فرو رفتم، اما من خودم این جوان را دیده بودم او حال و روز خوشی نداشت. اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود،به همه التماس می کردتا کاری برایش انجام دهند. 🔸 چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: ➖چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده همان بالا برق خشکش می کنه!و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. 🔹خیره شده بودم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ ➖گفت :بله خودش، پرسیدم شما مطمئن هستی؟ 🔺گفت آره،بابا خودم اومدم بالای سرش اما ظاهرا خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. ✨ادامه دارد... ڪانال زلال مــ💖ــعرفت @ZolaleMarefat_f ┅═✧❁🔆❁✧═┅