زلال معرفت
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 📒#سه_دقیقه_در_قیامت 3⃣2⃣#قسمت_بیست_سه 🔻ادامه#یازهرا 🔸 بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پ
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
📒#سه_دقیقه_در_قیامت
4⃣2⃣#قسمت_بیست_چهارم
🔻#بازگشت
🔸 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد..
🔻تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود.
🔹 مثل همان حالت پیش آمد،و من به یکباره رها شدم، کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
🔻 دستگاه شوک چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان، بیمار احیا شد.
🔸روح به جسمم برگشته بود،حالت خاصی داشتم، هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت که از آن وادی نور ،دوباره به این دنیای فانی برگشته ام.
🔹پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند.
🔺من در تمام لحظات، شاهد کارهایشان بودم.پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.
🔸 بعد از مدتی حالم بهتر شد،و توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
▫️ من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم،چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کرده بودم؛
🔹من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم،من افراد گرفتار را دیدم؛من تا چند قدمی بهشت رفتم.
✨ من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد حالا برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود.
🔸دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند.تا مرا به بخش منتقل کنند آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
🔻 همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد...
⬅️مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان میخواستند به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند...من این را
به خوبی متوجه شدم؛
🔹اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم...بدنم لرزید و به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.
🔻احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار...
🔸به غذایی که برایم آوردن نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم...
🔺 دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد.
🔹 بعد ازظهر تلاش کردم تا روی خود را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم.
⚠️ اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید! من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
🔸دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم، اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم.
🔹 آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم.با این وضعیت حتی با برخی از نزدیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم
🔸خدا را شکر این حالت برداشته شد، اما دوست داشتم تنها باشم.
دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم.
✨ادامه دارد...
#یادمرگ
#اللهم_عجِّل_لِوَلیک_الفَرَج
ڪانال زلال مــ💖ــعرفت
@ZolaleMarefat_f
┅═✧❁🔆❁✧═┅