اینطرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را بهساحل ریخته
بعد از این در جام ما تصویر ابر تیرهایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
هرچه دام افکندم آهوها گریزانتر شدند
حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز بهدام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهی خالی بهدریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
#فاضل_نظری
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود
گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود!
#شفیعی_کدکنی
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهی گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
پوشیده نیست خردهی راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشاه زادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
#صائب_تبریزی
هر که را دور کنی ، دور و برت میآید
از محبت ، چه بلاها به سرت میآید !
تا که در دسترسی ، از تو همه بیخبرند
تا کمی دور شوی ، هِی خبرت میآید !
#کاظم_بهمنی
محبوب آشکار منِ پنهان،تویی فقط
احیاگر دوبارۀ هر جان،تویی فقط
گمگشته بود این دل بی دین و مذهبم
آنکه مرا رسانْد به ایمان تویی فقط
هردم دلم گرفت،رسیدی به داد من
آرام بخش حال پریشان،تویی فقط
در کوره راه بغض که دل نیست در کسی
بنیان گذار عشق در انسان،تویی فقط
بر ما که در کویر سکونت گزیده ایم
بی شک نزول نعمت باران،تویی فقط
اقرأ بِاِسمِ ربک از تو شروع شد...!
آیینه ی هر آیه ی قرآن،تویی فقط
تنها رسول عشق تو ای خاتم النبی!
معنای ناب واژه ی پایان تویی فقط
حتی اگر که شعر شود بند بند من
زیباترین قصیده ی دیوان،تویی فقط!
🍃🥀🍃
با اینکه ننوشیدم از آن چشم شرابی
مهمان کن از آن گونه مرا بوسهی نابی
ای ترس!تو را شکر، که با این همه تردید
یک بار نیاویختم از سقف طنابی
من آرش دل تنگم، یا آرش دل سنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی
یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامهی اعمال من مست صوابی
ساقی! همه بخشودهی یک گوشهی چشمیم!
آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی؟!
دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند
کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند
تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را
چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند
در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق
ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند
مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند
که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند
ببارید ابرهای تیره باران درس شیرینی ست
به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند
پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم
کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند
ﮐﻢ ﺑﮑﻦ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺗﺮ
ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺗﻮ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺗﺮ
ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ
ﺭﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺳﺮﺑﺴﺘﻪ ﺗﺮ
ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﭼﻮﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﭙﻮﺵ
ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ
ﯾﺎ ﮐﻪ ﻧﺸﮑﻦ ﺑﺎ ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ
ﯾﺎ ﺑﮑﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻌﺮﻡ ﺷﻮﯼ
ﺗﺎ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺗﺮ...
ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کرد
پای دل را کافری در زلف خود زنجیر کرد
از بنیآدم چه میخواهند این قوم پری
یا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کرد
#فیض_کاشانی
نم نم باران شعـاعِ چشم تارم را گرفت
چشم واکردم غمت دارو ندارم را گرفت
اشک های بی قرارم رودِ شورِ غصه شد
سیل غم آمد همه ایل و تبارم را گرفت
هرچه کردم تا فـراموشت کنم اما نشد
خاطرات هرشبت صبر و قرارم را گرفت
آمـدم گـرمـای آغـوش تـو آرامم کند
سـردیِ لبخنـدهایت روزگارم را گرفت
خواستم باتـو بِرویَم بـاز هم مانند گل
فصل زرد رفتنت شوقِ بهـارم را گرفت
معتبر بودم به یُمنِ این غرور شیشهای
سنگِ سنگینِ نگاهت اعتبارم را گرفت
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
#اصغر_عظیمی_مهر