eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
هرغم که گریخت از تو جایش دل ماست گویی دل ما گریزگاه غم توست ...
دلواپس و دلتنگ شدی، دل نسپردی! دلگیر و دل‌آزرده شدم، دل نبریدم...
فقط شرمندگی حاصل شد از عشقی که مستم کرد اگر یک جا بلندم کرد، در جایی دو بار انداخت..
عاشق لیلی شدن دیوانگی خواهد ولی آدم عاشق که منطق در سرش نیست عزیز . من بگویم صرف را چون زبان مذهب است از من دیوانه ات منطق نخواهی ای عزیز
نفس کشیدن اگر خود نشان زندگی است به دوستان برسان زنده ام ملالی نیست ✨حسین ‌جنتی✨
. به سینه این دل دیوانه سخت مضطرب است..
دوش لعلت نفسـی خاطر ما خـــوش می کرد دیده می دید جمـال تـو و دل غَــش می کرد عبید زاکانی
ز فرق و امتیاز کعبه و دیرم چه میپرسی اسیر عشق بودم، هرچه پیش آمد پرستیدم
خسته ام، چون عاشقی که فالِ او این بار هم "یوسف گم گشته بازآید به کنعان" آمده...
عابری مِی‌زده و دل‌زده از تزویرم مستی و راستی از اهل قلم دل‌گیرم شهر من شهره‌ی عاشق‌کشی و شحنه‌گریست به دلیلی که نمی‌دانمش اینجا گیرم چه کسی دیده غم واقعی‌ام را در شعر؟ من که مشهور غزل‌های پر از تصویرم شعر، درد است وَ این دردِ به غایت دل‌چسب اعتیادیست که ناجور به او زنجیرم نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است من اگر شعر نباشد به خدا می‌میرم مثل این کودک تریاک‌فروش سر خط دست تقدیر چنین ساخته، من بی‌تقصیرم غزلم شکوه‌ی منظوم نباید می‌شد چه کنم؟ بسته به احساس، قلم می‌گیرم 🏴
مـــرا بی تاب می خــواهـند، مـثل ڪودڪی هامان تو مامان،مـن پدر، فرزندهامان هم عروسڪ ها...
خواهی که تهی شوی ز حاجات و نیاز رو کن به خدای رازق و بنده نواز دل را ز ریا و کفر محفوظ بدار خالص به مقابلش بِایست هنگام نماز یاصاحب صبر
بی‌تو بردنم اسیری روزگار غریب ‌...
نبْوَد عجب زِ آتش دل بعد مرگ نیز گر خشتِ خام پخته شود بر مزارِ ما
دختر همسایه در ظاهرحلیم آورده بود باطنا یک کاسه شیطان رجیم آورده بود زندگی جبر جهنم بود تا در باز شد آه گویا عطر جنت را نسیم آورده بود "دست و پا گم کرد تا آن دست و پا را دید" دل ظاهرش مصراع نابی از کلیم آورده بود زیر چادر توری اش اموال دیروز مرا لعبت همسایه با یاد قدیم آورده بود ! مهربانی بود سوغاتش برای مهربان زیره بر کرمانیِ در قم مقیم آورده بود ! همسر دوران خوب کودکی آن شوخِ شنگ تحفه را با لحن بانویی فهیم آورده بود بین شیطان من و من ریخت آتش بس بهم طبل جنگش را در اوضاعی وخیم آورده بود نذر دارد یا نَظَر ؛ الله و اعلم هر چه هست بار کج را از صراط مستقیم آورده بود !
از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی در تمام خاله‌ بازی‌های عهد کودکی همسرت بودم همیشه بی‌ وفا نشناختی؟ لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون صفت‌ها فکر کن جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟ دختر همسایه، یاد جرزنی هایت به خیر این منم تک‌ تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟ اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا.. نشناختی؟ کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است آه..! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی..
شب آن شب، عشق پر می‌زد میانِ کوچه بازارم تو را در کوچه می‌دیدم که پا در کوچه بگذارم! به یادم هست باران شد، تو این را هم نفهمیدی و من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم تو‌ می‌لرزیدی و دستم، چه عاجز می‌شدم وقتی تو را می‌خواست بنویسد به روی صفحه، خودکارم میانِ خویش گم بودی، میانِ عشق و دلتنگی گمانم صبح فهمیدی که من آن‌سوی دیوارم هوا تاریک‌تر می‌شد، تو زیرِ ماه می‌خواندی «مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم...» چه شد در من؟! نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم از آن پس، هر شب این کوچه، طنینِ عشق را دارد تو آن‌سو شعر می‌خوانی، من این‌سو از تو سرشارم سحر از راه می‌آید، تو در خورشید می‌گنجی و من هر روز مجبورم، زمان را بی‌تو بشمارم شبانگاهان که برگردی، به‌سویت بازمی‌گردم اگرچه گفته‌ام هر شب، که این هست آخرین بارم...
گرچه می دانم نمی آیی ولی هردم ز شوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی می کنم.. ☺️😉
احساس و روان، مواظبت می خواهد ابرازِ وفا، مداومت می خواهد از حالتِ يارِ خویش غافل نشوید چون عشق و صفا، مراقبت می خواهد
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد خوشا به حال خیالی که در حرم مانده و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد به یاد چایی شیرین کربلایی ها لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد چه ساختار قشنگی شکسته است خدا درون قالب شش گوشه یک غزل دارد  بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟ بگو محبت ما ریشه در ازل دارد غلامتان به من آموخت در میانه ی خون که روسیاهی ما نیز راه حل دارد.
دوستت دارم و از لطفِ خدا ممنونم که تو را سهمِ من‌ از شادیِ این دنیا کرد...
ساره جوانمردی امروز با این چادرش در اختتامیه پارالمپیک مسیح علینژاد رو با خاک یکسان کرد... گفتہ بودم دلبرم بهتر کہ چادر سر کند کعبه‌ی احرام من! با چادرت بانو تری...
اینڪه غمِ دنیا به دلم هست ؛ مهم نیست دنیاشده یک ڪوچهٔ بن بست؛مهم نیست تـا اینـڪه مـرا خُـرد ڪنـد؛ سنـگِ زمـانـه با بختِ بدَ من شده همدست مهم نیست در جـامِ مـن آن جرعـه ے ڪمیـاب نباشد تا دل شود از مـزهٔ آن مست، مهم نیست قلبے ڪه به صد وصله زدن؛ مے تپد اڪنون از شدتِ این فاصله بشڪست مهم نیست از چشـمِ حسـودان؛ و بخیـلان بـگریـزم. یـا طعمهٔ ایـن طایفـهٔ پَست؛ مهم نیست تنـهـا تـو مهمی؛ڪـه فقط بـا تـو بمـانـم غیر ازتو اگر فاصله اے هست، مهم نیست 🌿🥀🌿
گفتی چه شود گر بشود فاصله‌ها کم دیدی که شد اما نشد آخر گله‌ها کم بین تو و من رغبت دیدار نمانده‌ست هم فاصله‌ها کم شده، هم حوصله‌ها کم از عشق بپرهیز که صد راهزن اینجاست آیند به این گردنه‌ها قافله‌ها کم هرچند که از شهر خودم کوچ نکردم در بی‌وطنی نیستم از چلچله‌ها کم از عشق همین بس که معمای شگفتی‌ست ای عقل بگو با من از این مسئله‌ها کم
ﺑﺮ ﺑﺨﺎر ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻧﻮﺷﺘﯽ: «ﻋﺎﺷﻘﻢ» ﺧﻮﻥ شد ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺑﺮ ﺁﺟﺮ ﺣﮏ ﮐﻨﻢ: «ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘر» !!!