eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
64 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با نگاهت باز شعر بی حساب آورده ای نم نمک با گیسوانت عطرِ ناب آورده ای آسمان را دیدم و امشب ندیدم ماه را با سر مویت به روی مه نقاب آورده ای؟ خنده ی مستانه ات پر کرده امشب خانه را سخت مستم کرده ای با خود شراب آورده ای؟ آسمان سینه ام مهتاب را گم کرده است در دل شب با حضورت آفتاب آورده ای با تو من حالی به حالی میشوم دیوانه جان با خودت یک بیدلستان انقلاب، آورده ای
❤️ انگشت‌های بیشتری می‌خواهم تا با همه‌ی آن‌ها به تو اشاره کنم و فریاد بزنم : این محبوب من است..! 🍁
هوا ابرے و نم نم با قدم هاے تو بارانی به دنبالت تمام واژه ها درگیر حیرانی تو مدتهاست رفتے و به پاهایت نیفتادم هنوزم خواب میبینم همانجا،روی ایوانی من از ترس نبود تو به بیدارے چه مشڪوڪم چه غوغا میشود وقتی،که هستے و نمیدانی ڪه میرے و نمیبینے، برایت شعر مے چینم چه شد؟ےڪ لحظه برگشتی،هنوزم شعر میخوانی؟ زمےن هم خیس شد اما همانجایے و آرامی مگر دائم نمیگفتے ڪه از ماندن پشیمانی؟ هنوزم چاے مینوشی،هنوزم خواب میبینم خودت را ڪه نمیدانم،نگاهت گفت میمانی
قصد دارے به دلم حمله‌ے آنے بڪنی سرمه برچشم ڪِشے، مرثیه خوانے بڪنی دست بر زلف بِڪِش شانه بزن گیسو را تا ڪه چشمان مرا خوب روانے بڪنی همه ییلاق نشینان به غزل ڪوچ ڪنند تو در این بیت بپا خیزے و خانے بڪنی غنچه‌ها دست به سینه دهنے رو به سڪوت همه‌ے دشت نشستند، بیانے بڪنی ڪشتگان درصف چشمان تو شاهند و شهید اے خوش آن‌روز ڪه تو قصد به جانے بڪنی قصد دارے به دلم حمله ڪنے؟ منتظرم نڪند صلح ڪنے یا ڪه تبانے بڪنی
تا بین من و تو نفسے رد و بدل شد لبخند تو در مذهب من خیرالعمل شد خندیدے و این ڪوچه سر از شعر دراورد خندیدے و این شهر پر از قول و غزل شد با چادر گلدار تو یک طایفه ڪوچید در تاب و تب زلف ڪجت ڪوه گسل شد من پاے تو ماندم بتو ثابت ڪنم این عشق وصلش به هر آیینه ڪه شد، حدّاقل شد القصّه همین بس ڪه اگر پاے تو مُردم جلب نظرت مشڪل من بود ، ڪه حل شد
جانم به فداے سر و چشمان قشنگت یعنے بخورد بر دل من تیر تفنگت... ای ماه لب من ڪاش به نازی دستت برسد نیمه شبے دست پلنگت گفتے ڪه دلم تنگ شده دست فواصل گفتم ڪه دل خسته فداے دل تنگت... گفتم ڪه رسیده ست دو لیموے سپیدت گفتے ڪه محال است بیفتد سر چنگت پیغمبر عشقیم و قسم بر غزل عشق صد یونس دل ڪشته شده دست نهنگت تسلیم توام، مال منے، اے همه تن عشق هر چند توان نیست ڪه آیم سر جنگت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
تا ڪه آرَم رخ زیباے تو را در نظرم دیده را اشک فرا گیرد و سوزد جگرم من نه این بودم و حالم نه چنین بود،ولی اےن بلا از غم هجران تو آمد به سرم در غمت غرقم و طوفان زده دنیاے مرا بس ڪه مے بارد از آن حادثه ، چشمان ترم آرزویم همه این است ڪه یک بار دگر دست در دست تو بگذارم و آیے به برم از شڪرخند ، لبم باز شڪر مے طلبد عاقبت مے ڪند این وسوسه از ره به درم ترک عشقت نڪنم گرچه مرادم ندهی تا ڪه جان را نفسے هست تو را همسفرم دلخوشم زانڪه هر از گاه ، تو هم یاد منی با چنین فاصله ، از حال دلت با خبرم قلب ویران شده ام را به نگاهے بنواز تا دگر هیچ ڪجا ، هیچ ڪجایش نبرم
به چشمانت نمی آید بفهمی رازداری را بیا پنهان کنیم از هم ازین پس بیقراری را دل بی طاقت خود را به دست عقل بسپاریم مگر از او بیاموزیم راه بردباری را پشیمانی گناه عشق را کمتر نخواهد کرد چرا با گریه باید زد نقاب شرمساری را؟ من و تو سرنوشت بوسه پروانه و شمعیم که در دنیا یکی کردند جشن و سوگواری را همیشه عشق در بازی دنیا وقت نشناس است تو هم تمرین کن ای دل با خودت چشم انتظاری را.‌‌..
شود با من مهَم گرمِ عتاب آهسته آهسته حرارت می‌دهد صبح آفتاب آهسته آهسته عرق بر عارضش از تابِ می در جلوه می آید بلی گل می‌دهد زآتش گلاب آهسته آهسته کند تاثیر بر دل چون ملایم گو بوَد واعظ به‌نرمی جا کند در سنگ آب آهسته آهسته
به شرابِ ارغوانی مشکن خمار ما را به نسیم مهربانی بنشان غبار ما را ‌ گل باغ دوستی را به سرشک پروراندم تو به باد غم سپردی همه برگ و بار ما را فریدون_مشیری ‌ ‌
خورشــید چشم روشنت را ، دوست دارم دل دادن و ،  دل بستنــت را دوست دارم مــرداد آغــوشت ، بــرایم زندگـــانیست اردیــبهشت دامــنت را ، دوســت دارم در سايه ي پيـراهنت ، گـل ، جان گرفته عـطــر گـل پـيراهــنت را دوســـت دارم وقتـی که بـرمیـگردم از یک روز دشـــوار در خــانه ، پیدا کـردنـت را دوست دارم "من را در آغوشت بگير" ، اين جمله ات را "من را رهـــا کن" گفتنـت را دوست دارم بعد از هزاران روز ، یک شب هم جدایی یک شــب جـــدا افتادنـت را دوست دارم یک شب که شاید پیش من ، یک قرن باشد فـــردا شبش ، برگشتنـت را دوست دارم ای پـادشـاه قلـب مـن ، سوگـــند بر عشق مـــن کـــشور امــن تنــت را ، دوســت دارم
تو نباشی غم دل را به خیابان بدهم بغض چشمان ترم را به زمستان بدهم سبزه ها زرد شد و باغ و درختان مردند کاش میشد به همه مژده ی باران بدهم یوسفی نیست درین دور زمان ای حافظ ! تا خبرهای خوشش برده به کنعان بدهم مادری را که از اندوه ِ پسر می گرید با تسّلای خودم مرهم و درمان بدهم چه کنم تا همه ی شهر بخندد از شوق به گدا های سر کوچه کمی نان بدهم کاش میشد که تو برگردی و من هم روزی به غزل مویه ی خود نقطه ی پایان بدهم