قهوه میریزم برایت ، نیستی آن سوی میز
هی شکر میریزم و تلخ است جای خالیات
#معصومه_صابر
رفتنم را خواستی' خوش باش حالا' میروم
درد دل ها داشتم در سینه 'اما میروم
بغض اشعارم شدی' راه نفس را بسته ای
قطره قطره آب گشتم سوی دریا میروم
حکم' صادر کرده ای محکوم 'کردی نابحق
بی مروت' اینچنین محکوم وتنها میروم
صحبت از عشق توکردم 'طبل رسوایی زدم
گر ندارم در دلت جایی 'از اینجا می روم
میروم' اما بدان' دلخور ز رفتن نیستم
بس که رنجاندی مرا' با قامتی تا می روم
قصد دارم که فقط همسفرت باشم و بس
با بسی دلهره دنبالِ سرت باشم و بس
حامی ات باشم و از دور مواظب باشم
که به هر حادثه مردِ خطرت باشم و بس
دور از جان، چو بلایی به تو عارض گردد
من قدم پیش نَهَم تا سپرت باشم و بس
گر کمی دیر کنی یا که جوابم ندهی
همه مجنون شوم و دربدرت باشم و بس
تو به هر اوج که خواهی بپری دلشاد و
من به تسبیح و دعا بال و پرت باشم و بس
پس رها باش گلم، دست خدا همراهت
قانع ام من که فقط باخبرت باشم و بس
ای کاش بیفتد به تو یکبار مسیرم
در حسرت دیدار تو کم مانده بمیرم
تنها شده ام با در و دیوار اتاقم
در پنجۂ رؤیای تو هر لحظه اسیرم
سیراب کن از بوسه مرا حضرت باران
دور از نفس گرم تو آن تشنه کویرم
جا مانده به دل ، تلخی آبان نگاهت
انگار نه انگار که من زادۂ تیرم
بی وقفه دویدم ، همۂ فاصله ها را
هرچند که از دوری و از فاصله سیرم
تو رد شدهای از من و این شعر و تغزّل
من یکسره در پیچ و خم قافیه گیرم
بر شاخۂ احساس تو آن سیب گناهم
از شاخه بچینم ، مگر آرام بگیرم
هرچند که از قافیۂ عشق تو دورم
لبریز خیالت شده این شعر اخیرم
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
درس عشقم
در کلاس چشم توآغاز شد
بر دلم چنگی زدی
وقتی که پلکت باز شد
آمدم صیدت کنم
عشق تو باریدن گرفت
قلب تب دارم
شکار دیده ی طناز شد♥️
💐🌿💔
قشنگ نیست که بیتو دم از سفر بزنم
به جاده دل بسپارم به ماه سر بزنم
کجاست پیرهن آبیات که مثل قدیم
میان فاصلهی دکمههاش پر بزنم
شبیه قاصدکی سر به شانه بگذارم
کنار لاله گوشت دم از خبر بزنم
تو نیستی و دراین فصل سرد ناچارم
برای گرم شدن بر تنم تبر بزنم
منی که ریشه دراین خاک لعنتی دارم
چگونه بار ببندم؟ چطور پر بزنم؟
سرگرمیِ من،
قهوه و سیگار و دو خط شعر
تصویرِ تو بر صفحه یِ پندار و
دو خط شعر
#مهدی_امیری
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
#وحشی_بافقی
✨•﷽•✨
مهدی جان💚
در تمنای نگاهت، بیقرارم تا بیایی
من ظهور لحظهها را میشمارم تا بیایی
اللهـمعجـللولیڪالفـرج
گفته خدا، آفرین به خوی محمّد
بر روشِ ناب و گفتوگوی محمّد
حضرتِ جبریل آمدهاست و نشستهاست
تا بچکد بر سرش وضوی محمّد
حورِ جوان را ببین، قرار ندارد
چون به مشامش رسیده بوی محمّد
از خودِ آدم گرفته تا به قیامت
ساکنِ مهمانسرای کوی محمّد
آمده سقّای مِهر، تشنه و بی آب
تا که لبی تر کند به جوی محمّد
آیۂ «وَاللَّیل» را که خوب بخوانی
جلوهای از جلوههای موی محمّد
معنیِ «وَالشَّمس» و «وَالنَّهار» ببینید
آینهای از جمالِ روی محمّد
حرفِ خدا لهجههای مختلفی داشت
میرسد این بار اَز گلوی محمّد
آمده سیمرغ با تمامِ جلالش
تا که شود دانهچینِ قوی محمّد
حوزۂ اخلاق و درسِ عشق بمانَد
عقلِ زمان هم در آرزوی محمّد
روزِ قیامت که دستِ خلق تهی شد
چشمِ امیدِ جهان به سوی محمّد
زمزم و کوثر دهان گشوده به خواهش
تا که بنوشند اَز سبوی محمّد
هست امیدم که دستِ دوست بشوید
خاکِ گناهم به آبروی محمّد
***
یک صلوات از صمیمِ دل بفرستید
محضرِ حیدر، پسر عموی محمّد...
#حسینعلی_زارعی
بـاز کـن در را برایـت شعـر ناب آورده ام
یک غزل شیرین تر ازشهد شراب آورده ام
بـاز کـن در را کـه از صحـن بلنـد آسمان
یک بغـل احساس گـرم آفتاب آورده ام
از صـدای تیشه ی فرهـاد بر آغوش کوه
بوسه ی دلچسب شیرین بازتاب آورده ام
از نگـاه مست مجنـون بـر مـدار زندگی
عشق را بالاترین فصل الخطاب آورده ام
گفته بودی عقل رادر راه دل باید شکست
یک جهان دیـوانگی را در جواب آورده ام
بـاز کـن در را شنیـدم بی قراری می کنی
از قطــار تـا ابــد در راه ، تـاب آورده ام
بازکن،بنشین تماشاکن که بعد از مرگ هم
شعـرگفتـم ، واژه را بـر وزن آب آورده ام