خبر دارد ز نجوای دلم، شبهای پاییز
که جان از اشتیاق دیدنت گردیده لبریز
اگر وصل تو گردد طالع بخت من این بار
در آغوشت کشم تا صبح زیبای دل انگیز
#قاسم_رستگاری
هرکس مرا شناخت؛ به نام شما شناخت
نوکر به عرش هم برود باز نوکراست
#چهارشنبههاےامامرضایی
من ضرر کردم و تو معتمدِ بازاری
بارِ ما را نخریدند، تو بر میداری..؟!
#یاامامرضا
مثل یک صخره تو سیلی خورِ دریا شده ای؟
همچو یک پوپکِ سرما زده تنها شده ای؟
شده درگیرِ کسی باشی و دُورت بزند؟
آسمان روی تو آوار شده؟ تا شده ای؟
بعدِ وارد شدنش رنگِ رُخَت زرد شده؟
وسطِ جمع از این واقعه رسوا شده ای؟
هدیه دادی غزلی ناب به معشوقه ی خویش
و خودت در غزلِ تلخِ خودت جا شده ای؟
راستی غصّه تو را خورده و شب تا به سحر-
همدم درد و غم و پاکتِ مگنا شده ای؟
دلبری شخص تو را از خود تو دزدیده؟
در نگاه همه ی شهر معما شده ای؟
مثل یک مجرمِ بر چوبه ی دار آویزان-
آه... با دید تَرحُّم تو تماشا شده ای؟
درد دارد بنشینی و تماشا بکنی
که همان صخره ی سیلی خورِ دریا شده ای
#کنعان_محمدی
کوه باشی میشوی یک تکیه گاه
باد باشی میبری با خود به راه
زندگی درگیر طوفان میشود
آن زمانی را که باشد بی پناه
قله هایت فتح خواهد شد ولی
هیچکس قلبش نخواهد پایگاه
سرنوشت این فرق ها را میکند
بی گناهی میشود گاهی گناه
#سید_طباطبایی
#بداهه
از این زیباییت یوسف چه خواهد ماند، می دانی ؟
تُرنجی غرقهِ در خون و زلیخایی که افسرده
#مجیدترکابادی
*
نکند چشمهایت ....
دریا را ...؟
دزدیده است ...!
هم آشوب دارد ....
هم آرامش .....!!!
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
#حافظ
مردی ای دل طلب از مردم دنیا نکنی
گوهر آینه از سنگ تمنــا نکنی
گوهر عشق دلی غیرت دریا طلبد
دیده ای دل بعبث غیرت دریا نکنی
گل چو با زاغ و زغن عهد نهان میبندد
دگر ای مرغ چمن لب بسخن وا نکنی
در بیت الحزن ای پیر مناجات برخ
سخت در بند که آن گمشده پیدا نکنی
ای فلک چرخ تو سر گشته تر ازاین بادا
که مداری بمراد دل دانا نکنی
ای دل خام طمع بر سر آتش میجوش
قصد آزار جگر سوختگان تا نکنی
شاهدی را که بدین مایه بجوشد بازار
به که سودش بضرر بخشی و سودا نکنی
من از این طالع سرگشته که دارم دانم
تو پریچهره وفا با من شیدا نکنی
شمع هر جمعی و دلها همه پروانۀ تست
دانم از آه من سوخته پروا نکنی
خویشتن نیز بپاداش گنه خواهی سوخت
تا بدانی که ستم با من تنها نکنی
آسمان جام طرب بر سر جم میشکند
طلب سرخوشی از این خم مینا نکنی
چشم بیمار تو جان داروی شوقی مچشاد
گر مداوای دل من بمدارا نکنی
شهریارا چه بجا زد فلکت سنگ محک
تا تو باشی که طلا خرج مطلّا نکنی
#شهریار
نم نم باران شعاع ِچشم تارم را گرفت
چشم وا ڪردم، غمت دارو ندارم را گرفت
اشڪهاے بے قرارم رود ِشورِغصه شد
سیل غم آمد همه ایل و تبارم را گرفت
هر چه ڪردم تا فراموشت ڪنم اما نشد
خاطرات هرشبت صبر و قرارم را گرفت
آمدم گرماے اغوش تو آرامم ڪند
سردے ِلبخندهایت ، روزگارم را گرفت
خواستم باتو بِرویَم بازهم مانند گل
فصل زرد رفتنت شوقِ بهارم را گرفت
معتبر بودم به یُمنِ این غرور شیشه ای
سنگ ِ سنگینِ نگاهت اعتبارم را گرفت
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظهی همراهی ما خاطرهای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
#فاضلنظری
▫️
گر نباشد عشق، دنیا جای تنگی بیش نیست
بیستون بیتیشهی فرهاد سنگی بیش نیست
چرخِ این نُه آسیا از اشک ما در گردش است
بعد عشّاق این جهان جز آب و رنگی بیش نیست
هر قدم سنگِ قدم افتاده پیش پای عیش
در مسیر زندگی تیمور، لَنگی بیش نیست
#رضا_صالحی