به دلیلی که مرا جرئت اقرار نبود
گفته بودم که دلم در گرو یار نبود
منکر رابطه با شعر و غزلواره شدم
چاره یپچ پچ مردم به جز انکار نبود
اعتبار سخنم بر سرِ باور ننشست
هر دری را که زدم هیچ خریدار نبود
می گرفتم همه ی پنجره ها را به گواه
در پس ِکوچه اگر وعده ی دیدار نبود
نور امید به چشممنرسد دورهی حصر
ورنه در دور و برم این همهدیوار نبود
چه بد افتاد شبی لرزه به اندام وطن
خشتی از ارگ بم و بستر آثار نبود
غصه از اوج غم و درد زیاداست ولی
قصه یِ زندگی ام قابل اظهار نبود
#نسرین_حسینی
جایی نرو! بچرخ فقط در مدار من
ای ماه! ای ستاره ی دنباله دار من !
باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هرکار می کنم که تو باشی کنار من
دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من
چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من
حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من
حالا بیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من
#شیرین_خسروی
بوسه درد سرپایی است که من می دانم
لب بر آن درد دوایی است که من می دانم
مرگ از زندگی و زندگی از مرگ پر است
در بَرش روز جزایی است که من می دانم
دورتر می روم و پیش ترش می بینم
وصل ِ در هجر لقایی است که من می دانم
بی دعا دست برآر و دو سه آمینی گو
این دعا بهر خدایی است که من می دانم
سیب ناچیدنی اش آدم زارم کرده است
سر حوا به هوایی است که من می دانم
بوسه هر جا بزنی بوسه بگویند ولی
دل من با دو سه جایی است که من می دانم
رخ ماهش چو عروسی است که من می بینم
گیسوانش به عزایی است که من می دانم
لب بزن بر رخ معشوق و ببین مطلب را
گونه بی کاسه گدایی است که من می دانم
پلک می زد که بیا ، پلک نمی زد که برو
پلک دارای صدایی است که من می دانم
بیت بیت غزلم هوش بَرد خلقی را
شعر باران بلایی است که من می دانم
#محمد_ارثیزاد
گیسو به دست می کشد از رخ نقاب را
تا شرم در نقاب کشد آفتاب را
با غمزه ای کشیده به جریان جزرو مد
دریا و رودخانه و جوی وسراب را
پلک از حریر بسته حصاری به دور چشم
مو از هوس به دور تنش پیچ و تـاب را
کافی است تا که از سر این کوچه بگذرد
تا شط خون کند جگر شیخ و شاب را
با هر قدم به دفتر شعرم می آورد
عطر نسیم وسوسه انگیز خواب را
وقتی گناه عشق برایم مقدر است
دیگر چه حاجتی است بجویم ثواب را
ما عشق را به خلوت شب ها سپرده ایم
از ما به پند شیخ بگــو این جواب را :
دوزخ سزای ماست به تاوان عشق اگر
من راضیم به داشتن او عذاب را
#حمید_چشمآور
چه شد که سر نمیزنی ، به دفتر خیال من ؟
جواب کوتهی بده ، به جزوه ی سوال من
سر مداد قلب من ، شکسته بعد رفتنت
چه شد تعهدات تو ، به عشق در قبال من
همیشه عین و شین و قاف ، تمام مشق دفترم
اگر که پرورش دهی ، ثمر دهد نهال من
سر کلاس فهم دل ، اگر که شیطنت کنم
خودت بده عزیز جان ، تقاص و گوشمال من
تراش باورم بیا ، که تا تراوشی کند
خیال واژه پرورم ، ز طبع بی مثال من
به پاکن تبسّمی ، خطا و کینه پاک کن
به درس عاشقی تویی ، دلیل اتصال من
#یزدان_صالحی
بسم الله الرحمن الرحیم
معراج
دیدیم در آیینهی سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
ما کمتریم و بارها خواندیم در قرآن
بسیارها خورده شکست سختی از کمها
راه نجات این است که یار علی باشی
حالا که دنیا پر شده از ابنملجمها
باید لباس شیر پوشید و به میدان زد
رفتند وقتی گرگها در جلد آدمها
در سینهی ما هیچ ترسی از شهادت نیست
وقتی که روی دار شد معراج میثمها
باخون قاسمهاوفخریزادهها عمریست
نقش است ذکر "یاعلی" بالای سردمها
یکروز اسراییل را نابود خواهد کرد
فرماندهای از جنس طهرانیمقدمها
روز قیام شیعیان بسیار نزدیک است
بالاتر از بالاتر از بالاست پرچمها
#مجتبی_خرسندی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
گُفته بودَم چُو بیایی غَمِ دِل با تُو بگویَم
تُو بیا قُولِ شَرَف می دَهَمت، لال بِمانَم...!
#امیرعباس_سوری
.
اندازهٔ هفت آسمان غم دارم
ابرییَم و بیتهای نم نم دارم
در کافهٔ شعرهای دلتنگی خود
با طعم خیال، چای خوشدم دارم
هنگامِ دِروی گندم احساسم
موسیقیِ نابِ جانِ مریم دارم
لبخند که میزند دلم میلرزد
دل نیست! درونِ سینهام بم دارم
از برزخ خاطرات من دور شوید
با هیزم لحظهها جهنم دارم
زیرِ لحدِ سکوت، در گورِ زمین
افسوس که مرگِ زود و مبهم دارم
نیلوفرم و به دور خود میپیچم
دلتنگم و روزگارِ دَرهم دارم
در خیمهٔ عشق روضه میخواند غم
هر ثانیه در خودم محرم دارم
ای جنگل شعرهای انبوهِ سرم
لطفا دو سه خط هوا! نفس کم دارم
#مارال_افشون
به قول میلاد عرفان پور:
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است.
بریده از دقایقم ، غزل سرای غصه ها
نگاه دل به سوی تو ، نگاه تو به ناکجا
سلول کوچکی شده ، بدون تو جهان من
نمی توان نفس کشید ، در این کسالت هوا
در این تهاجم کویر ، شدی تو سایبان دل
و قطره قطره خشک شد ، طراوت دقیقه ها
چه بی بهانه آمدی ، سعادتم رقم زدی
در ابتدای فصل عشق ، بگو غریبگی چرا ؟
شدی از عشق دلزده؟ چه بر سر تو آمده
که من غریبه ای شدم ، غریبه، یار و آشنا
به هر کجا که می روی، رفیق هر که می شوی
خدا کند به میل تو ، شود تمام ماجرا
نیا دگر که بعد از این ، پس از غروب نبض عشق
به روی دوش می کشی، جنازه ی دل مرا
#یزدان_صالحی