شاخه ی خشکی رها در گوشه نجاری ام
خسته از نیش تبر ؛ با زخم های کاری ام
دوستانم یک به یک رفتند و خاکستر شدند
همنشین دوده های ساکن انباری ام ...
خاطراتی محو ؛ از جنگل به یادم مانده است
دلخوشم با خاطرات ساده و تکراری ام ...
درد من تنها غم دوری ز چشم باغ نیست؛
در قفس با یک تبر ؛ همسایه اجباری ام
ترسم از این است دردستان این نجار پیر
مادر جنگل ببیند ؛ با تبر همکاری ام ...
خانه ات آبادتر ؛ شاگرد نجاری اگر...
روزی از همسایه بودن با تبر ؛ برداری ام
طاقتش را دارم ای نجار؛ کبریتی بکش !!!
من که محکوم به آتش ؛ از سر ناچاری ام
از دلم دوری نکن دوری برایم خوب نیست
این همه از غصه و غم میسرایم خوب نیست
می نشینم گوشه ای میبارم از هجران تو
این همه باران غم بر گونه هایم خوب نیست
در هوایت شاد و ازاد و رها بودم ولی
چونکه رفتی از برم حال و هوایم خوب نیست
گریه کردم روز وشب با یک دل زار و غمین
بس که هق هق کرده ام لحن صدایم خوب نیست
شور وشادی رفته از شعرم تمامش غم شده
اینچنین دلمردگی در شعرهایم خوب نیست
از دلم دوری نکن دل بی تو میمیرد گلم
دور بودن از تو ای زیبا برایم خوب نیست
تـا شمیـمِ نفست را ، نفـسی تـازه زدم
عشق را بـا طپـشِ قلبِ تـو، اندازه زدم
نـاگهـان آمـدی از عطـرِ تنـت لـرزیدم
مثـلِ یک زلـزلـه ای لرزه به شیرازه زدم
طرحِ اندامِ تـورا دیدم و همچون پَـرگار
چرخشی را متـوالی بـه همین بازه زدم
تا به آغوشِ تو یک لحظه رسیدم، گویی
پـرچـمِ فتـحِ خـودم را، سـرِ دروازه زدم
دستِ معمارِ اَزل در بدنت مشهود است
شرمسارم که چرادست به این سازه زدم
عشقِ تو معجزه ای بود، که من عشقم را
گِره ای سخت بـه این عشقِ پُرآوازه زدم
چند صباحیست که ازعشقِ تو سرگردانم
عفو کن! حرفِ دلم را بـه تو من تازه زدم
دیگر غزل، جواب دلم را نمیدهد...
باید که فیالبداهه، برای تو جان دهم
#سیدصادق_رمضانیان
باز کن خانهی دل را، منم آن دلداده
منم آن کس که به عشقت به خدا جان داده
من به شهرِ تو رسیدم پس از آن نُه ساعت
رد شدم از اصفهان و شهرضا، آباده
بی صفا بود صفا شهر برایم بی تو
باز هم رد شدم و رد شدم از این جاده
باورم نیست خدا! وای رسیدم شیراز!
من اسیری بودم، حال شدم آزاده!
شوقِ وصلت به خدا قلبِ مرا از جا کَند!
لحظهی دیدنِ تو بود چه فوق العاده
خنده رو پاسخِ این سلامِ من را دادی
گونهی دلبرِ من وای چه چال افتاده!
.
خواب نمیبرد مرا کرده دلم بهانهات
هر طرفی نظر کنم مانده بهجا نشانهات...
#فراق
📜
از من گذشت و دست برایم تکان نداد
حتی برای بوسه ی آخر زمان نداد
آغوش باز کردم و صیاد کهنه کار
فرصت به قدر لمس تن آسمان نداد
بغضی که وقت رفتن او در گلو نشست
اندازه ی "نرو" به صدایم توان نداد
تصویر تار رفتن او مانده در سرم
میخواستم ببینمش اشکم امان نداد
گیرم در اعتصاب نبودم چه فایده؟
دستی به غیر غصه به من آب و نان نداد
در من هزار شوق ، غریبانه مرده است
"موی سفید را فلکم رایگان نداد"
هرگز امید رد شدن از خاطرات نیست
افسوس ! مرگ روی خوشش را نشان نداد
#شهریار_نراقی
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟
می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟
#مریمصفری
#شب_بخیر
💟
مستِ یک دلبر شدم دیوانه گشتم عاقبت
گردِ شمعش سوختم پروانه گشتم عاقبت
رفتم از دستش بگیرم تا گرفتم پر کشید
آشنـا گفتـم شوم بیگـانـه گشتم عاقبت
در خیـال آن شبی بـودم مـرا مهمان کنـد
غـافل ازخود بودم و بی خانه گشتم عاقبت
در پی ات آواره شـد دل نامسلمانی نکـن
بُگذر از مـن، پیرِ آن فـرزانه گشتـم عاقبت
نازنین میبندم این دفتر گذشت ان فصل ما
با نسیمی می روم افسـانه گشتم عـاقبت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من ابر شدم گریه شدم شانه شدی تو؟!
یک شانه ی بی منت و مردانه شدی تو؟!
آشفتگیِ خاطرِ من هیچ، اقلاً...
گیسوی پریشانِ مرا شانه شدی تو؟!
مجنون نشدی، هرچه که لیلا شدم از عشق
آواره یِ شهرِ تو شدم خانه شدی تو؟!
حوایِ تو بودم نشدی آدم من، حیف!!!
از شوق شدم بلبل تو، دانه شدی تو؟!
تاریک شدی، نور شدم هر شبِ ابری...
شمعت شدم و ماهِ تو، دیوانه شدی تو؟!
من شانه شدم تا تو بباری غم خود را
آن وقت که من گریه شدم شانه شدی تو؟!
😭😭😭😭
کفر است به لبهای تو هنگام مناجات
یک شهر جدا ماندهای از مقصد آیات
بهتر که نگاهم به نگاهت نمیافتد
چشمان تو کبریت و من انبار مهمّات
لبخند تو نغز است و چنین نقض نمودهست
هر حکم که دور از نظرت کردهام اثبات
در پیچ و خم راه اگر گم شده بودیم
قرآن که گشودیم، رسیدیم به جنّات
در کشور آغوشت اگر رهگذری هست
هرگز نبَرد کاش ز لبخند تو سوغات
صد مرتبه از این همه احساس گذشتی
من ماندهام و حسرت یک پلک مراعات
| #نفیسهسادات_موسوی |
♥