این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست
دیگر قدم خمیده تر از پیرمردهاست
قلبی شکسته ، قامت خسته ، تمام من
این شهر بازمانده ی بعد از نبردهاست
جان می کند دلم، همه سر گرم می شوند
چون رقص تاس در وسط تخته نردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! دل نمی کنم
دریا تمام هستی دریا نوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد می کشم
صد قرن آزگار ، همین رسم مردهاست
#حسین_دهلوی
به خنده آمدم از راه و دید پاپتیام
و شد بهانه ی دیگر به درد نوبتیام
و مست بودم و خندیدم و نفهمیدم
به چشم خوار و حقیرش چقدر شهوتیام
اشاره کرد به چشمک، که هی، بگو هستی؟
سکوت کردم و او چانه زد که ساعتیام؟
لباس صورتیام را گرفت و باور کرد
میان اینهمه حیوان، پلنگ! صورتیام
میان معرکه ی هرچه مردِ شاه و گدا
چقدر ضربه به من زد سکوت لعنتیام
و نعره زد که بگو خب زنیکهی بدمست
قویتر از من و جیبم برایت اصلا هست؟
و خیره مانده به خویشم، چه میپسندم من؟
مرا به یاد من آور، بگو که چندم من؟
مرا به یاد من آور زنم؟ زنی که بدم؟
به من بگو که من اصلا زنی/کهگی بلدم؟
منی که بین دو دستش به لمس محکومم
اسیر وَهمِ نجابت، ز دااااد محرومم
منم زنی که در این قرن، سادگی کردم
و گندِ هرچه حماقت، دگر درآوردم
بلند میشوم آری بلند میکنمت
ببین چگونه به خاک سیاه میزنمت
بیا حقیقت محض مرا ببین و برو
که سالیان درازی اسیر فرصتیام
که انتقام خودم را بگیرم از دنیااات
چه بخششی چه مرامی؟عجیب غربتیام
شکستیام که بگویی قویترین مردی؟
شکستیام که نبینی چقدددر قیمتیام
نگفته با تو کسی قیمت طلا قد نیست
نگفته بودم اگر بشکنم ... غنیمتیام؟
بیا و رد شو و از پیش چشم من گم شو
بفهم روی غرورم چقدر غیرتیام
#مریم_صفری
از جام تخیّلم تغزّل میریخت
شور وشعف از نوای بلبل میریخت
آن شب که غزل برای من میرقصید
از چارقدش روی زمین گل میریخت
#محسن_درویش
شبی که با تو نباشم، چه دیر میگذرد!
بهار باشد اگر، زمهریر میگذرد
بیا به روی زمین، آسمان دور است!
سرشت خاکی ما سربهزیر میگذرد
از آستان بلندت نزول کن باران
بیا ببین که چه بر این کویر میگذرد
نمیرسیم به مقصد؛ بعید میدانم...
که عمر کوته ما در مسیر میگذرد
مسیر سنگی و دشوار زندگی، دل من!
تو رود باشی اگر! دلپذیر میگذرد
#قربان_ولیئی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
#سعدی
نمانده شور شکفتن برایِمان، باران!
کویر و باز کویر است هر کران، باران!
طنین چهچههٔ عاشقانه دیگر نیست
تو غیرتی کن و نَمنَم غزل بخوان، باران!
چه نالههای قشنگی دل حزینم داشت
به همنوایی آواز ناودان، باران!
شبی که سرزده میآمدی به گونهٔ من
چه شورها که نمیشد بهپا از آن! باران
ببین چگونه صدایم تَرکتَرک شده است
تو را چقدر بخوانم به صد دهان؟ باران
سراغی از دل تنگم بگیر، پوسیدم
بیا به خلوت من، آی مهربان! باران!
ببار، چشم زمینگیر من _یقین دارم_
نمیرسد به تو دیگر از آسمان، باران!
#قربان_ولیئی
دلم گر قصه گوید، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد، این لب نوش
اگر شب زنده دارم، این سر زلف
چو خوابم در رباید، اینک آغوش
#هوشنگ_ابتهاج
بخند ورنه زمستان به جز ملال ندارد
ملِون است هوا هیچ اعتدال ندارد
به پشت پنجره شهزاده خانم خورشید
نگاه میکند؛ اما چنان که حال ندارد
به صنف گفت معلم که درس «آدم خوشبخت»
تمام میشود؛ آیا کسی سوال ندارد؟
حمید گفت: خوشی در کجاست؟ بخت یعنیچه؟
غمی که در وطن ماست ماه و سال ندارد
در این هوای زمستانی و هیاهوی کولاک
یکی لحاف ندارد؛ یکی ذغال ندارد
یکی به جبههی جنگ است در تقاطع آتش
یکی به قعر زمستان کلاه و شال ندارد
زبان حال درخت است این که در شب چله
برای ماهتاب شدن هیچ جوجه بال ندارد
دماغ یخزده دارد جوانکی به خیابان
اگرچه دستفروش است دستمال ندارد
بدون یار، بدون بهار، لیلییی پاییز
جمال و جاذبه دارد؛ ولی کمال ندارد
#یحیا_جواهری
دوباره مثل تو بی اختیار می گریم
و پا به پای هوای بهار می گریم
چو مادری که دلش داغ نوجوان دیده
بریده از همه، دیوانه وار می گریم
تو آرزوی قنوت نماز من شده ای
ببین! برای تو روزی سه بار می گریم
ببخش! عاشق تو رازدار خوبی نیست
میان کوچه اگر بی گدار می گریم!
به یاد خاطره ی کوله بار بسته ی
تو همیشه پشت سر هر قطار می گریم…
#حسین_دهلوی