eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مرثیه‌سرایی میثم مطیعی در مراسم عزاداری شام شهادت حضرت زهرا در حسینیۀ امام خمینی
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی باطناً تشییع زهرا و علی استاد
از داغ تو من به خویشتن می‌پیچم این نُسخه‌ی دردی‌ست که من می‌پیچم تو دست مرا ز بند وا کردی و لیک من دستِ تو در بندِ کفن می‌پیچم مرحوم استاد
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر جان.... پس‌از تو آنچه سپید است، گیسویِ حسن‌ست پس از تـو آنچـه سیـاه‌ است، روزگارِ علــی‌ست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا قدیمی‌تر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمی‌تر زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمی‌تر که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفته‌ است نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ است ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه از آن دانه بهشت آغاز شد ریحانه ریحانه نشاند آن دانه را در آسمان، با گریه آبش داد زمین خاکستری بود اشک او رنگ و لعابش داد زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش که باران نام او را می ستاید در تواشیحش جهان آرایه دارد از شگفتی های تلمیحش جهان این شاه مقصودی که روشن شد ز تسبیحش ابد حیران فردایش ازل مبهوت دیروزش ندانم های عالم ثبت شد در لوح محفوظش چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا زمین زهرا، زمان زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا! مرا در سایۀ خود برد و جوهر ریخت در شعرم رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر که جبرائیل می‌بندد دخیل پَر بر آن چادر ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ است کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ است
•یافٰاطمة‌الزهراء• روز محشر که بیاید… کار دست فاطمه ست "مرتضی" می ایستد ، زهرا قیامت می‌کند…
بعدازرسول آنچه که باور نبود شد آتش گرفت هستی او سوخت دود شد پهنای آسمان به خودش رنگ غم گرفت وقتی که یاس خانه ی حیدر کبود شد دست پلید شب زد وآیینه راشکست نسبت به جایگاه علی تا حسود شد درپیش چشم کودک خود بضعه النبی افتاد  بر زمین  و قیامش  قعود  شد زهرا میان کوچه علی را رها نکرد قنفذ رسید و آنچه که باور نبود شد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از آن گنبد کبودش را خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود یکی نبود که جانی به داستان بدهد و مثل آینه او را به او نشان بدهد یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد یکی که نور خودش را از او عبور دهد یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود نوشت آینه و خواست برملا باشد نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد نوشت آینه و محو او شد آیینه نخواست آینه اش از خودش جدا باشد شکفت آینه با یک نگاه ؛ کوثر شد که انعکاس خداوندی خدا باشد شکفت آینه و شد دوازده چشمه و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد نگاه کرد و آیینه را به بند کشید که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد خدا ، خدای جلالت خدای غیرت بود که خواست ، آینه ناموس کبریا باشد نشست ؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت در این حجاب ، جلال و جمال ” او ” پیداست ” هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست “ نشاند پیش خودش یاس آفرینش را و داد دسته ی دستاس آفرینش را به دست او که دو عالم ، غبار معجر او و داد دست خدا را به دست دیگر او به قصه گفت ببیند یکی نبودش را بنا کند پس از این گنبد کبودش را … رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود زنی ، ملازم دستاس ، خیره بر در بود چرا که دست خداوند ، رفته بود از فرش انار تازه بچیند برای او در عرش کمی بلندتر از گریه های کودکشان درخت های جهان در حیاط کوچکشان کنار باغچه ، زن داشت ربنا می کاشت برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد فدای قلب تو وقتی یتیم در می‌زد. صدای پا که می آمد تو پشت در بودی به یاد در زدن هر شب پدر بودی فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود صدای پا که می آید … علی ست شاید … نه … همیشه پشت در اما … کسی که باید … نه … نسیمی از خم کوچه ، بهار می آورد علی برای حبیبش انار می آورد خبر دهان به دهان شد انار را بردند و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند انار را همه بردند و نار آوردند قرار بود نرنجی ز خار هم … اما … به چادرت ننشیند غبار هم … اما … قرار بود که تنها تو کارِ خانه کنی نه این که سینه سپر ، پیش تازیانه کنی فدای نافله ات ! از خدا چه می خواهی ؟ رمق نمانده برایت … شفا نمی خواهی ؟ صدای گریه ی مردی غریب می آید تو می روی همه جا بوی سیب می آید تو رفته بودی و شب بود و آسمان ، بی ماه به عزت و شرف لا اله الا الله خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود و قصه رفت بگرید ، یکی نبودش را سیاهپوش کند گنبد کبودش را
با کوه گناه، این سراپا تقصیر رو کرده به درگاه تو ای توبه پذیر از آتش دوزخ و گرفتاریها غیر از تو نجات بخش من کیست مجیر؟
چون برگ که از درخت، زود افتاده داغت به دلِ جنگل و رود افتاده ای دیــده بــبــار تا نبینی که گُـلی بــیــنِ در و دیـــوار کـــبـــود افــتــاده 🥀