eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام.سحرتون بخیر🌼🌼🌼
سپیده بیقرار ِدیدنت شد ستاره دوستدار ِچیدنت شد تو مثلِ ماه زیبایی و خورشید دوباره تشنه ی بوسیدنت شد!
بعد تو دیگر برایم هیچ لبخندی نماند بین من با شعرهایم هیچ پیوندی نماند ماند بر دوش تهمتن ها سر سهرابها آنقدر کشتیم بی پرسش که فرزندی نماند ریخت تا بر شانه هایت موجی از گیسوی تو در زمستان برف بر دوش دماوندی نماند آنچنان بردند بخشی از تو را چنگیزها که به روی نقشه ی ایران سمرقندی نماند تا تو مو از روی چشمان خودت برداشتی در نگاه ساحران شهر ترفندی نماند
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟ شده‌ای قاتل دل حیف ندانی که ندانی همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش‌ام بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی من و تو اسوه عالم شده از باب تفاهم که من‌ام غرق تو و تو به تمنای کسانی به گمانم شده‌ای کافر و ترسا شده‌ای کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی بشنو «صبح بخیر» از من درویش و برو که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی
دیگر گره خورده وجودم با وجودش محکم شده با ریشه هایم تار و پودش روی تمام فرش های دست بافم جا مانده رد پای رویای کبودش سلول هایم را شبیه مشتی اسفند پاشیده ام در آتش از بدو ورودش باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟ وقتی به چشمم می رود هر روز دودش آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته حتی ترک هم بر ندارد در نبودش از نارون های سر کوچه شنیدم: می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم چون اصفهان از پاکی زاینده رودش #‏حسنا_محمدزاده‬ 
آبادی شعر 🇵🇸
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
این روزها خون می‌خورم از بس پریشانم بـا عشق، با دیـوانـه‌گی دست و گریبانم او سـازِ رفتن می‌نوازد بـارهـا اما من مانده‌ام حتا دلیلش را نـمی‌دانم از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق چون روحِ سرما خورده‌ی یک بیدِ لرزانم گُم می‌شوم در خویش و باتو می‌شوم پیدا ای عشـق! ای سـر منشأ غـم های پنهانم! کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!
هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی