🍃
دور از حرمت ندارد آرام و قرار
من حالِ کبوترِ تو را میـدانم
اللهم الرزقنا حرم 🤲
🍃
ای که مهتابِ رُخت سایه بیفکنده به ماه
دل ما بر دل تو سخت ارادت دارد
میشود گاه بیایی و به ما سر بزنی
چون نگاه تو بهشت است ، سخاوت دارد
در پی چشمهی احساسم و حیران توام
دیدن روی تو از دور غرامت دارد
تو بگو یاور من ، فلسفهی دوری خود
ورنه جبریست نبودِ تو ، که طاقت دارد ؟
آسمانِ دل من ابریِ بیحوصله شد
تا تو فریاد زدی عقل شهامت دارد
تا کجا سوی تو آیم ؟ تو چرا دور روی ؟
مگر این دشت پر از خار سیاحت دارد ؟
ای "سراچه" ! بکش این رنج که در پایانش
چون ببینی که خدا در تو عمارت دارد
🌹🥀
هِی رَد شو از این ڪوچه
و هِی دل ببَر از ما ،
تـــو فَلسفهےبودنِ این
پَــنــجــره هــایــی ...
#امین_پور_حاجی
@
چشمکی برمن زدی حالا گرفتارت شدم
🕊❤️❤️🕊
زندگیم را گرفتی مست و بی تابت شدم
🕊❤️❤️🕊
عاشقم کردی دلم چند بوسه می خواهد زتو
🕊❤️❤️🕊
دلربایی کرده ای، دیوانه، حیرانت شدم
🕊❤️❤️🕊
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
#فاضل_نظری
🌹🌹🌹
كاشكى مى شد بدانم، تا كجاها مى برد
اين نسيمى كز نفس هاى تو، مارا مى برد
كاشكى مى شد بدانم جارى عشقت مرا
مى كشاند سوى بركه، يا به دريا مى برد
#حسین_منزوی
در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه ڪه تا آن سر این ڪوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یڪے پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه ڪجا رفت !؟
من بودم و زاهد به دوراهے ڪه رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبے راهے زلفت شدم اما …
من گم شدم و شانه پے ڪشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و … گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟
مے خواست بڪوشد به فراموشے ات این شعر
سوزاندمش آنگونه ڪه دودش به هوا رفت …!!!
بی وفایی میکنی
دیگر کنارت نیستم
گر چه عمری را به
حسرت در نگاهت زیستم
خسته ام از زندگی
از درد و رنج خاطرات
چون نمیدانم که هر دم
در وفای کیستم😔☝️
🍃🌹🍃
ای که مهتابِ رُخت سایه بیفکنده به ماه
دل ما بر دل تو سخت ارادت دارد
میشود گاه بیایی و به ما سر بزنی
چون نگاه تو بهشت است ، سخاوت دارد
در پی چشمهی احساسم و حیران توام
دیدن روی تو از دور غرامت دارد
تو بگو یاور من ، فلسفهی دوری خود
ورنه جبریست نبودِ تو ، که طاقت دارد ؟
آسمانِ دل من ابریِ بیحوصله شد
تا تو فریاد زدی عقل شهامت دارد
تا کجا سوی تو آیم ؟ تو چرا دور روی ؟
مگر این دشت پر از خار سیاحت دارد ؟
ای "سراچه" ! بکش این رنج که در پایانش
چون ببینی که خدا در تو عمارت دارد
🌹🥀
تپشِ قلبِ مرا چلچله ها می دانند
شوقِ ملموسِ مرا پنجره ها می دانند
از چه دوری تو ز من ای همه دلواپسیم
شورِ دیدار مرا ثانیه ها می دانند
تا قیامت لب من سنگر بوسیدنِ توست
رسم و آئین مرا ، صاعقه ها می دانند
شب محال ست تو را از نظرم دور کند
روزِ من ، شوق مرا قهقهه ها می دانند
تو نباشی نظری نیست به گلهای سپید
چشمِ امید مرا ، آینه ها می دانند..
خون کرده دلم را غَمِ چَشمانِ سیاهت
بی خوابم و دلداده ی آن چهره ی ماهت
قلبم شده تسخیرِ تو از سِحرِ دو چشمت
جادو شده ام از تو و آن طرزِ نگاهت
بنشین نفسی، بوسه زَنَم بر لَبت ای ماه
اِحیا بشود روحِ من از شُعله ی آهت
چون ماه بر این برکه نظر میکنی هرشب
قویِ دلِ من مانده فقط چشم به راهت
در بَندِ پریشانی و حیرانیِ خویشم
پا بند ، به دیوانه گیِ گاه به گاهت
گُم کرده دلم قبله ی خود را سَرِ کویَت
نفرین به من و ، این دلِ اُفتاده به چاهت
ای کاش که سامان بدهم حالِ خودم را
در مکتبِ عشقت شده این عمر تباهت