امان از این سماور احساس و جوش سرد من
از این صعود عمیق و شگرف درد من
مرا به سبزی سرشاخهها امیدی نیست
صدای خشخش پاییز و برگ زرد من
#الههگودرزی
پرید و رفت برای همیشه ، از اینجا
همان که لحظهی آخر ندید من را او
#الههگودرزی
تا حال من و این قلمم، رو به زوال است
یک سیب غزل قاچ بزن، شعر محال است
#الههگودرزی
خورشید کمی خم شد و چشمی به افق داشت
آهسته به من گفت: چرا شعر نگفتی؟!
#الههگودرزی
عکس رخت فتاده به حوض دلم عزیز
افتاده عکس ماه یلی مطلع غزل
گفتند قاسمی و مگر غیر از این شود
هستی و هست و قسمتت «احلی من العسل»
ای وزنهی تعادل سکان چپ و راست
مام وطن چگونه تو را یافت در بغل
کشتی نحس فتنهی منفور در گل است
انگار خون تو جریان داشت از ازل
چشمت زلال چشمهی ذوق اهالی است
مهر است «رهبری» و تو ماهی در این مثل
#الههگودرزی
شب شد دوباره ریزش یادت وبال شد
قلبم دوباره کوهنورد نپال شد
شیرین نبود فکر لب پرتگاهیات
مجنون جنون نمود که قصدش وصال شد
پرهای بالشم همه در اوج خستگی
سنگین و خیس اشک ولی، پر و بال شد
امشب دوباره خام و خراب تو میشوم
خواب خوشی دوباره پرید و خیال شد
#الههگودرزی