وباز عطر تو پرکرد خانه ی من را
وسوخت حسرت تو آشیانه ی من را
کسی گمان نبرد بعد روزگاری چند
زمانه بشکند آن عاشقانه ی من را
ومن همیشه دویدم و من همیشه ...ولی
چقدر دام نهادند دانه ی من را
به روزگار جوانی به پیری ام انداخت
جوانه ی نگهت ان زمانه ی من را
بیا که لیلی من گر تویی نخواهی دید
زتربت من مجنون کرانه ی خود را
ببوی خاک مزار مرا که خواهی دید
زذره ذره ی خاکم ترانه ی خود را
بسوخت مفلس و راهی به سوی دوست نبرد
اگر چه داغ تو کرد او بهانه ی خود را
مرا زیاد مبر گرچه از تو دورم دور
مرا زخویش بخر گرچه ازتو دورم دور
به روزگار که چون باد در گذر باشد
زمن بگیر خبر گرچه ازتو دورم دور
نکن به هرچه جفا بر من شکسته ،دلیل
رقیب شعبده گر گرچه از تودورم دور
خدا گواست که سرتا به پا به داغ فراق
نشسته تا به سحر گرچه ازتو دورم دور
دگر به حوصله ی ما نمینشیند صبر
تو و هوای دگر گرچه ازتو دورم دور
هوای مفلس و بیچارگی و درد فراق
نداشت هیچ ثمر گرچه ازتو دورم دور
بیا و بازنشان آتشم به خویش انداز
به دامنت همه سر گرچه ازتو دورم دور
دوا نکرد مرا روزگار هجرانت
مگر گرفته سری پاکباز دامانت
نداشت صومعه درسی به جز فراق فراق
مگر وصال تو سر برزد از گریبانت
دوای درد دل من نهفته در لب توست
بیا و بازکن از گنج خانه احسانت
نمیدهند اجازت مرا به سیر سفر
هوای بوی دوگیسو و چشم فتانت
دمید صبح و سراز خواب بر نکردی بخت
چنانکه چشم غزالان به صبح مستانت
خوش آن زمانه که مفلس فتاده باشدمست
زدام زلف تواندر چه زنخدانت
ما را نخوان و بگذر اگر اینچنین خوشی
گر با رقیب سرکش غم آفرین خوشی
ای مدعی بیا که مرا درد عشق او
عمری است میکشد توبیا گر بدین خوشی
از حلقه های زلف و سیه خال گونه ها
ما را گرفته ای به کمند و کمین خوشی
زنارعشق دربر و در کف دعای زهد
خوش مذهبی است گرتو بدین پوستین خوشی
مفلس دعای خسته دلان ره نمی برد
همچون صبوحی از لب آن نازنین خوشی
#امین_هادوی
#ارسالی_اعضا