eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
" بلا تشبیه " غم را از دل من کی توان کندن ؟ که مثل آیه ای در «سوره» جای محکمی دارد !
می‌کشتمت! وساطت ایمان اگر نبود پروای نان و پاس نمکدان اگر نبود بی شانه‌ی تو سر به کجا می‌گذاشتم، ای نارفیق! کوه و بیابان اگر نبود؟! پیراهنم به دادِ منِ تنگدل رسید، خود سینه می‌شکافت، گریبان اگر نبود! در رفته بود این جگر از کوره، بی گمان همراهِ صبر، همتِ دندان اگر نبود! از این جهانِ سفله به یک خیزش بلند، رد می‌شدیم، تنگیِ دامان اگر نبود! می‌گفتمت چه دیده‌ام و چیست در دلم، این ترسِ خنده آورم از جان اگر نبود!
بی شانه ی تو سر به کجا می گذاشتم ای نارفیق کوه و بیابان اگر نبود... -
اگر اینان مسلمانند ، یارب کافرم گَردان وگر من کافرم از مسلکِ ایشان بَرم‌گَردان
اگر به کُشتن من آمدی چراغ نَیاور، که سال هاست به جز سایه ام سپاه ندارم
بی‌حس شدگان را چه غم از خنجرِ بعدی؟! 🌱
💚🍃 روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه! نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه! این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار، پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه! باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا، به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه! شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار، دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه! جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات، تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین، ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه
‌ ‌موج های بیقرار و گوش ماهی ها که هیچ عشق، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد...
بین ما « خطی است قرمز » ، پس تو با ما نیستی یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی  ... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن، فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی  یک سخن کافی است گفتن، گر درین خانه کَس است یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!  هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه ! از مسلمانی همین داری که « ترسا » نیستی!  ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود، مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!  نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب، فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!  
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن، از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست، پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر سنگ می اندازی و  بازی نه این است  ای رفیق چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر من نمی گویم رهاکن،من نمی گویم نگو فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر جان نکردی چاشنی، تیرت همین جا اوفتاد جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست، از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود
بین ما  خطی است قرمز، پس تو با ما نیستی یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی  خیر خواهان توایم ای شیخ،ما را گوش کن فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی یک سخن کافی است گفتن، گر درین خانه کَس است یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه ! از مسلمانی همین داری که  ترسا نیستی! ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب فرق دارد آخر این قصه،موسی نیستی
بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی خیرخواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن، فرصت امروز را دریاب، فردا نیستی یک سخن کافی است گفتن، گر در این خانه کَس است یا نشانی را غلط دادی به ما، یا نیستی! هیچ می‌ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه! از مسلمانی هم‌این داری که «ترسا» نیستی! ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود، مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی! نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب، فرق دارد آخر این قصه، موسی نیستی  
باید که ز داغم خبری داشته باشد هر مرد که با خود جگری داشته باشد حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش  در لشکر دشمن پسری داشته باشد حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد سخت است پیمبر شده باشی و ببینی فرزند تو دین دگری داشته باشد  آویخته از گردن من شاه کلیدی این کاخ کهن بی که دری داشته باشد سردرگمی ام داد گره در گره اندوه خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !
"می کشتمت! وساطت ایمان اگر نبود پروای نان و پاس نمکدان اگر نبود بی شانه ی تو سر به کجا می گذاشتم ای نارفیق کوه و بیابان اگر نبود پیراهنم به دادِ منِ تنگدل رسید، خود سینه می شکافت، گریبان اگر نبود! در رفته بود این جگر از کوره، بی گمان همراهِ صبر، همتِ دندان اگر نبود! از این جهان سفله به یک خیزش بلند، رد می شدیم، تنگی دامان اگرنبود! می گفتمت چه دیده ام و چیست در دلم، این ترسِ خنده آورم از جان اگر نبود!
ها در شرشر دلگیر باران می رود بالا  فکر من آرام از طول خیابان می رود بالا  من تماشا می کنم غمگین و با حسرت خیابان را  یک نفر در جان من مست و غزل خوان می رود بالا گشته ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست  ارتفاع دردها از پیچ شمیران می رود بالا  خواجه در رویای خود از پای بست خانه می گوید  ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می رود بالا درد من هر چند درد خانه و پوشاک ارزان نیست  با بهای سکه در بازار تهران می رود بالا  گاه شب ها بعد کار سخت و ارزان خواب می بینم  پول خان با چکمه اش از دوش دهقان می رود بالا جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی  شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا فکر من آرام از طول خیابان می رود پایین یک نفر در جان من اما غزل خوان می رود بالا
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم! وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم! ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز، راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم! تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست، هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم! زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم! در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو - خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم! گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!
حدود پرزدنم را به من نشان داده ست همان كه بال نداده ست و آسمان داده ست! همان كه در شب يلدا به رسم دلسوزي، چراغ خانه مارا به ديگران داده ست به چيست ؟ دلخوشي مردمي كه در همه عمر، به هر معامله اي هر دو سر زيان داده ست! كدام طالع نحس است غير بي عاري؟ كه رنج كشت به من ، ماحصل به خان داده ست به خان ! كه مرگ عزيزان و گريه هاي مرا، شنيده است و مكرر سري تكان داده ست! همان كه غيرتمان را گرفته و جايش، به قدر آنكه نميريم آب و نان داده ست! به ناله اي و به خطي بگوي دردت را بسا هنر كه طبيعت به خيزران داده ست! زخون پاي من و توست در سراسر دشت كه هر چه بوته ي خار است زعفران داده ست! اگر بناست نميريم جان براي چه بود؟ وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟ "بكوش خواجه و از عشق بي نصيب نباش" كه اين صفا به غزلهاي من همان داده ست!  
من نمی‌دانم چه چیزی پایبندم کرده است کوه اگر پا داشت، تا حالا از اینجا رفته بود...
شرمنده‌ام اگر نفست تنگ می‌شود از بوسه‌های پشتِ همِ بی هوای من! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گذشت خو‌بی‌ام‌ از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم سوار شدند..!
ما خسته‌ایم! خسته به معنای واقعی دل‌های ما شکسته به معنای واقعی ما لشکریم! لشکر پخش و پلا که دید؟ خیل ز هم گسسته به معنای واقعی این زخم سجده نیست به پیشانی‌ام رفیق جای دری‌ست بسته به معنای واقعی از بادبان نخیزد و از ناخدا، بخار کشتی به گل نشسته به معنای واقعی تنگ است جای ما و چنین است حال ما: باغی درون هسته! به معنای واقعی
چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ است گویا صدای نعره و بانگ اذان یکی‌ است یک‌سوی بر یزید و دگرسوی بر حسین خلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ است افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر دیدم دو شیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ است در عصر ظلم، ظلم و به دوران عدل، ظلم در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ است در گوش من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان چندین مجلّد است ولی داستان یکی‌ است دزد طلا گریخت ولی دزد گیوه نه... دردا که در گلوی گذر پاسبان یکی‌ است در جنگ شیخ و شاه، فقط زخم سهم ماست تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ است اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام در کار ظلم، بستن چشم و زبان یکی‌ است آنجا که پشت گردن مظلوم می‌خورد حدّ گناه تیغ و تماشاگران یکی‌ است. 🆔@abadiyesher
تو خود گشایش کار از خدا نخواسته بودی؟ مبند پنجره را، پاسخ دعای تو هستم! @abadiyesher